اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطراتی از کوچه "معراج شهدا"» ثبت شده است

لازمه کار تفحص، عشق و معرفت به مقام شهداست


کوچه «معراج» را باید کوچه خاطره‌ها نامید؛ خاطرات تلخ و شیرین از مادرانی که جلوی در پزشکی قانونی به سرنوشت فرزندشان فکر می‌کنند و این که عاقبت چه خواهد شد؛ و آن سوتر مادرانی که به به دیدار از سفر بازگشته خود آمده‌‌اند. لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که...


خاطراتی از کوچه معراج شهدا









در حالی که لاله‌ها در دود و غبار غفلت شهرمان به فراموشی سپرده شده‌اند، کمی آن طرف‌تر از بازار تهران، صدای فروشنده‌هایی به گوش می‌رسد که پیراهن، کمربند، کیک و کلوچه‌ای به دست گرفته و فریاد می‌زند «بیا این ور بازار»؛ کمی آن طرف‌تر، بازار طلافروشان است که این روزها به خاطر نوسانات قیمت طلا خیلی شلوغ به نظر می‌رسد. به پاساژهای بازار نگاهی می‌اندازی، پر زرق و برق‌اند و مردم محصور در میان دکه‌ها و مغازه‌های رنگارنگ به دنبال توشه‌ای می‌گردند تا کوله‌بارشان را پر کنند؛ به زمانی دورتر می‌نگری، چند سال پیش، پیش از اینکه ما این بازار را ببینیم، کسانی بودند که بازارهای دنیا را دیدند، چشم‌هایشان را روی همه آن بستند و پا به بازاری نهادند که خداوند طرف معامله بود.

یک لحظه به خود می‌آیی، از خواب غفلت بیدار می‌شوی؛ به زمینی که روی آن راه می‌روی نیم‌نگاهی می‌اندازی و از پایین تا بالا خود را برانداز می‌کنی، حس عجیبی به سراغت می‌آید، گویی هیچ یک از این لبا‌س‌های رنگارنگ و وسایل نو و تازه، آرامت نمی‌کند و دنبال گمشده‌ای هستی‌ که سال‌ها در پی آن بودی.

چرخی می‌زنی، نور خورشید خیلی زیبا می‌تابد و دنبال سایه‌بانی هستی. از آن شلوغی بازار خود را دور می‌کنی و به خیابان خیام می‌رسی؛ و از آنجا راه به خیابانی می‌بری که «بهشت» می‌نامندش. بهشتی که مقدمه رسیدن به معراج است!

در کوچه «معراج» دو ساختمان است؛ یکی ساختمان «پزشکی قانونی» و دیگری «ستاد معراج شهدای مرکز». کوچه «معراج» را باید کوچه خاطره‌ها نامید؛ خاطرات تلخ و شیرین از مادرانی که جلوی در پزشکی قانونی به سرنوشت فرزندشان فکر می‌کنند و این که عاقبت چه خواهد شد؛ و آن سوتر مادرانی که به به دیدار از سفر بازگشته خود آمده‌‌اند. لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که یک مادری چادر مشکی به سر، از ساختمان «معراج شهدا» بیرون می‌آید؛ گویی عزیزی را در معراج جا گذاشته است؛ نگاهش را از ساختمان نمی‌گیرد؛ کمی قدم بر می‌دارد و دوباره به پشت سرش نگاه می‌کند؛ هم می‌خندد و هم گریه می‌کند، خنده‌ای به نشانه رضایت و گریه‌ای به رنگ فراق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
محمود جانقربانی