

پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و موفقیت قدرتطلبان تجارتپیشه در شکل دادن به یک انقلاب سیاسی بزرگ و ایجاد شرایط برای بسط فرهنگ و فلسفهی لیبرالیسم، این مهم تا پستوهای خانههای اروپاییان نیز ورود پیدا کرد؛ بهنحویکه در ۱۸۴۸، همینان مجبور شدند مفهوم «دموکراسی» را از لابلای فکر لیبرالیسم بجویند و آن را علم کرده و خود را متعهد به آن بدانند و حتی دموکراسی را میوهی لیبرالیسم فلسفی بدانند. این بدان معنی است که تودهی مردم متوجه کلاه گشاد بورژواها بر سر خود شدند.
آنچه به اختصار مرور کردیم یک صحنهی بیداری برای مردم اروپا بود. اما این طبقهی حاکم که تنها به دنبال تمرکز قدرت خود بود، از این توزیع قدرت راضی نبوده و به همین روی سعی در «تهی کردن مصداقی» و سوار شدن بر مقولهی دموکراسی داشتند. یعنی همان بورژواها و دیگر اشرافی که تودهی مردم علیهشان شوریدند، علم حمایت از مردم و دموکرات بودن به دوش گرفتند! این یعنی لیبرالیسم هیچوقت در مظان تلاش برای حفظ حاکمیت خود، حتی از «سوسیال شدن در عمل» نیز کوتاهی نکرده و نخواهد کرد.
