دردودل با شهداء
بغضهای حقیر ما، روبهروی تصاویر گلگون شما سرریز میشود و راه را برای
کلام میبندد؛ با شما شقایقهایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟
واژههای
خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبهروی شما ضجه بزنند. اما کاش میدانستند که
یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما
حنجرههای خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛
جایی که واژهای یافت نمیشود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای
تحسین برانگیزی قلمهای ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!
هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشکها و دعاهایتان گره میخورد.
شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانهتان درهم میشکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بالهای کبوتران میکردید.
ما ماندهایم و یاد شما
بدا
به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغهای
کمرشکن و زخمهایی که شما مرهمشان هستید؛ شما را میگویم که نگاهتان رفت و
در جهت قبله پروانهها خانه کرد.
وقتی دست نوشتههای شما خوانده میشود، در مییابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با خود عشق دارید.
وقتی
وصیتنامههای شما را میخوانند، تازه میفهمیم چرا با عزم آخرین نفر از
شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی
عکس شما را در ذهن خویش ورق میزنیم، تازه میفهمیم که عکسهای تک تک شما
اشاره میکرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما ماندهایم و
دستانی که به دیوارههای قفس میخورد. ما ماندهایم و نام جاوید شما که از
لمس رهایی، خنده میزند. ما ماندهایم و موسم یاد شما که روزهای ما را
ترمیم میکند.
شقایق
سودابه مهیجی
تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایقزار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمیداری، با چشمهای مترصد، نگاه کن که مبادا روی خون لالهها پا بگذاری!
این
دیار سربلند، فصلهای سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این
پهناور دلیر، انارستان بود. انارهای عاشق، با سینههای خونین، در همه جا
رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که انارها همه بر خاک افتادند و
خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بیباک، مرز تا
مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر
بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛
کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنینافکن شد و با
کولهباری از اخلاص بر دوش، لبیکگوی دعوت معبود شدند.
کبوتران دلاور،
قهرمانهای بیمانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنهها و
دشمنیها بیرون کشدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای
رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جادهای
که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظههامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتنها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشکآلود نیست؛ گاه، حماسهای زبانزد است.
باید
این خاک فرارفته تا آسمان را که میراث خونهای شهید و بیباک است، با
دستهای خداخواهی و با باور بیتردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز
روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشهاند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید».
راه بهار، بسته نیست
راه
بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار
میسازد. شال و کلاه کردهام تا از جاده خونین لالهها بگذرم. میخواهم به
جادهای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشتهاند؛ جادهای که با
لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، میخواهم با طهارت
کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
لاله، از جویبار خودسازی آب میخورد
خون،
اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. پدرم میگفت، اگر لالهای نروید، بهاری
نمیآید و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهید میشوم؛ هر روز،
هزار بار روی مین توبه میروم.
پدرم میگفت، لالهها از جویبار خودسازی آب میخورند؛ نه از آبراه خودپرستی. میخواهم جهانی به رنگ مردانگی شما بسازم.
قاب عکس شهید
خواب
را از من بگیرید، ای صاعقهها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من
دریغ کرده است! بر من بشورید، ای امتحانهای طاقتفرسای جهاد اصغر؛
میخواهم از نگاه مادران پسر مرده، درس مردانگی بگیرم.
بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود!
یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم.
فقط به نام شهید
حسین امیری
شهید!
فقط به نام تو میشود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در توهم
زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگیست و غربت بعد از تو،
دامن اهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته
میشود و نه خریداریش هست.
کاش بودید!
چفیههای خون آلود، بر شط
آرامش پل بستهاند. در لایههای زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ
شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیمودهاید، به خون دل
میرویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه میخوانیم و هر
شام، عدهای پشت سیمخاردار ابتذال گیر میکنند. هر روز، روز شماست؛ کاش
بودید!
هر روز، برایم شعر میخوانی
هر روز، در خاکریز فکرم شهید
میشوی، پشت سنگر احساسم تیر میخوری و از قرارگاه فکرم، پر میکشی. بهسوی
کربلای آرزوهایم به راه میافتی و من هر روز، شادیام را تشییع میکنم و
زندگی مردانه را به خاک میسپارم. من هر روز از شما دور میشوم؛ در حالیکه
دست تمنا بهسوی شما دارم. هر روز عهد میکنم که دلم بر سر مزار شما بماند
تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنیها و آشامیدنیها
گم نکنم.
شعری سرودهام به نام خاک و تو بر روی بیتهایش، با نعش
خونآلود افتادهای. کتابی نوشتهام که پلاکت را در همه صفحاتش آویزان
کردهای. هر روز برایم سخنرانی میکنی؛ میگویی جان شما و فرمان رهبر! هر
روز برایم شعر میخوانی. هر روز برایم نقاشی میکنی. هوا بوی سرخی میدهد و
واژهها و زندگی، رنگ نام شما گرفته.
دریا دریا اشک، در فراق تو
از
هامون نیاز جاماندگان حقیقت، تا کاروان رفتگان سرخجامه، هزار افسوس به رنگ
تنهایی نوشتهاند. از مرز ارزشهای بشر جدید تا سه راهی شهادت کربلای
ایران، هزار امید به نام ولایت نگاشتهاند. من، غم تنهایی و فراق تو را ای
برادر شهیدم، به دامن مولایم میبرم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا
دریا اشک میریزم و اوست تسکین من.
یاس شکسته
رزیتا نعمتی
کفنت - این ملافه گلدار - خوب پیچیده بر تماشایت
قامتت، خار با گل سرخ است؛ بس که ترکش نشسته در پایت
دفتر شعر بودی و رفتی، از سفر چارپاره برگشتی
ای که از وزن خود رها شدهای، کرده رَخت سپید نیمایت
بوی یاسِ شکسته میآید، نرخ غنچه زیادتر شده است
روی پیشانی تو «یا زهرا»، تیر خورده، شکسته زهرایت!
تکهای از تو، فکّه پیدا شد، تکهای از تو در خود مجنون
اصل موضوع بر سر این است؛ «عاشقم، عاشقِ همینهایت»
قصه ما خلاصهاش این شد، پی نبرده کسی به معنایت
از تو، حالا درخت روییده؛ دیگران رفتهاند بالایت
دشتهای شقایقپوش
معصومه داوودآبادی
باد
میوزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان، نجوا میکند. من، در باور خیس
دریاچهها، پرواز آخرت را پلک میتکانم. به نیزارهای خاموش دل میدهم.
ای
بزرگ! با ما که اینچنین مچاله خویشتن ماندهایم، از وسعت روشن افقهای
دور بگو و از صدای عشق، تا به قلههای بلند رهایی بیندیشیم و در رویای سپید
ملکوت، دشتهای شقایقپوش وطن را، دفزنان به شور آییم.
باورمان، چشمان آسمانی توست
باورمان،
چشمان آسمانی تو است که کوچههای شهر را خورشید میپاشد. تو آن اسطورهای
که شبهای بیشمار، سر بر شانههای ماه، شاعرانهترین واژهها را
گریستهای.
پنجرههای منتظر، نگاه ستارهپوشت را بسیار تجربه کردهاند.
خونت که بر خاک ریخت، اندوه رفتنت، سینه سرخان زمین را زمینگیر کرد.
نیستی، اما سالهاست شهر، یاد تو را نفس میکشد و نامت، نشانی جادههای
باران را هجا به هجا، به یادمان میآورد. اقتدار روزهایمان را در تو
یافتهایم؛ در رد گامهای مقاومت.
سرفراز ایستادهایم و پیام بلند تو را با فرزندان وطن، زمزمه میکنیم.
اگر در هوای استقلال نفس میکشیم
نیستی؛
اما نوباوگان وطن، هر روزشان را پلاک میخوانند و چفیه مینویسند. اینان،
روایتگر حماسه تواند؛ آنگاه که با شمشیر صدایت، عربده بادهای هرزهگرد را
به دریدن برخاستی و هجوم بیوقفه شب و حضور دامنهدار کویر را ایستادگی
کردی.
تو ماندی تا قلههای میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند.
تو
رفتی، تا خیابانهای شهر را گامهای نامردمی، آلوده نکند. اگر در هوای
پاکیزه استقلال نفس میکشیم، اگر ایستادهایم و روشنی را ادامه میدهیم،
یعنی دریافتهایم بزرگیات را؛ یعنی هنوز بر پلکان دلهامان نشستهای و
چشمان شمعدانیها را لبخند میزنی.
نگاه کن، چه بارانی میبارد!
با تو، بر کتیبههای عشق حک شدیم
چشم میگشایم بر پنجرههای آفتابی و نور منتشرت را مینوشم. تو از خورشیدزاران دور آمده بودی؛ از دامنههای ستاره.
خاطرههایمان
را آبی تفکر تو آسمانی کرده است. تو را در گردنههای برفگیر، به پاسبانی
بهار دیدهاند و من به درختان بلندی میاندیشم که از پس گامهای آخِرت، قد
برافراشتند و به کوچههایی که نامت، شکوهمندشان کرده است.
از تو میگویم
که نگذاشتی جادههای آوارگی، دلتنگمان کند؛ نگذاشتی سردر گریبان شبانههای
سیاه یأس شویم. میستاییمت؛ که با تو، بر کتیبههای سرخ عشق، حک شدیم.
مکتب خون
رزیتا نعمتی
چه میشد بازمیگشتیم گاهی مثل اولها
دوباره دسته گل میزد کسی روی مسلسلها
و گاهی پای اعلامیهای هشدار میآمد
که شبنم یخزده در باغ، برخیزید مشعلها!
اگر فهمیده باشی میشود با عشق و نارنجک
خیابان را چراغانی کنی در زیر تاولها
صدای بهمن پنجاه و هفت انقلاب آمد
تلاطم میکند در خویش اقیانوس مخملها
شنیدم لای صحبتهای گرم مردی از آتش
که دیگر میرزا کوچک نمیسازند جنگلها
نشد تعطیل درس مکتب خون جمعهها حتی
خوشا بر حالتان ای مردها! شاگرد اولها!