پنجره ای به سوی دشت شقایق ها
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۳۷ ب.ظ
برای شهید حاج محمد ابراهیم همت
محمد! گلم! یادم می آید فصل
بهار بود که می آمدی به دامنم. بهارنارنج و ترنج. بهار باران و شکوفه،
بهار نسیم و شبنم. بهار بود که طعم اولین لبخندت را از غنچه های گل سرخ
چیدم و گریه هایت را شبیه باران یافتم. بهار بود که از افق شانه هایت سپیده
دم طلوع کرد و نگاهت به آسمان پیوند خورد و مثل نسیم سبک از پنجره های آبی
گذشتی و با گل های اقاقی پلک گشودی و روبه روی هزار دشت شقایق گام هایت
آغاز شد. محمدم! آن روزها که من و تو یکی بودیم و همه بی قرار آمدن تو
بودند و تو از من نفس می گرفتی، در یکی از روزها من و تو همسفر شدیم و در
راه جاده ای سرخ زائر آن سوی فرات شدیم. آن سفر که تو هنوز در دامن من
نشکفته بودی من و تو زائر شدیم. زائر حرم مظلومیت! زائر حرم وفا! زائر حرم
تشنگی! آن سفر با هم گریستیم و ناله کردیم و دل هامان را کبوتری کردیم تا
سال ها زائر گلوهای تشنه باشند و تو به دنیا نیامده به دریای خون پیوستی!
اینجا
جزیره مجنون است. اینجا کانال ها پر از پرنده های پرپر است. اینجا همه به
دنبال لیلای خویش می گردند. همه آسمان مهمان این جزیره است. همه لیلاوار
شعر جنون می سرایند. چشمه ها به هواداری گلوهای تشنه برخاسته اند. درخت ها
به سجود پیشانی های برخاک رفته به قیامند. از طلاییه آتش و خون می روید. هر
لحظه احتمال پرنده شدن است. به همه گفته اند: فکر برگشت نباشید. تو و
یارانت پا به پای تک و پاتک عراقی ها آمده اید. اما طلاییه باز هم از تو
یار می گیرد و گل. هیچ راهی وجود ندارد. تو و لشکرت ماموریت داشتید پل
طلاییه را به تصرف درآورید. بچه ها همان شب اول از پل گذشتند. فردای آن روز
عراقی ها پاتک زدند. آن هم چه پاتک هایی! ارتباط با عقبه خیلی سخت بود.
ماندن ساده نبود. مجبور شدند برگردند. در منطقه عملیاتی شما کانال آب خیلی
بزرگی بود که باید پل می انداختید و از روی آن رد می شدید. ولی این از نظر
نظامی غیرممکن بود و تو این را می دانستی اما گفتی: باید از این منطقه عبور
کنیم، این دستور است. محمدم! هنوز از یاد نبرده ام. آن روز خسته بودی.
مرتضی قربانی در جزیره کنارت بود. به او گفتی: یک نفر را بفرست جلو ببین چه
خبر است؟ و او در جوابت گفت: دیگر کسی را ندارم بفرستم. معطل نکردی . خودت
سوار موتور شدی رفتی جلو! آمدی کنار بچه ها که دلت برای آن ها تنگ شده
بود. همگام با آن ها شروع کردی به شلیک آر پی جی، آب نبود. همه تشنه بودند.
این وضعیت تو را ناراحت می کرد. سوار یکی از پل های شکسته شدی و با دست
شروع کردی به پارو زدن. تا آمدی وسط هور که آبش زلال بود قمقمه ها را
پرکردی و به بچه ها رساندی.
عملیات خیبر که شروع شد اسفندماه بود و
نزدیک عید. عملیات در جزیره گره خورده بود. خیلی از یارانت همچون پرستوهای
مهاجر به آسمان ها کوچیده بودند. باید مقاومت می کردند و جزیره را حفظ می
کردند. مادرت می گوید: پنج روز مانده به عید خبر شهادتت را آوردند. اما به
او چیزی نمی گویند. فردا صبح برادرت خبر شهادت تو را به او می گوید و
غریبانه ناله سر می دهد: همانی شد که خودش گفت. بعد می خواهد تو را برای
آخرین بار ببیند. اما نمی گذارند. چون صورتت از بین رفته بود و یک دستت هم
قطع شده بود. اما او همچنان اصرار می کرد. آخر سر برادرت او را می آورد
بالای سر تو و جهت اطمینان یافتن انگشت سوم دست راستت که در کوچکی لای چرخ
گوشت گیر کرده بود به او نشان می دهند. آن گاه دلش آرام می گیرد. آخرین
حرفش را کنار پیکر تو این گونه زمزمه می کند: یا حسین! این بچه را خودت به
من دادی حالاهم دارم تقدیمت می کنم. بی حساب شدیم. از من راضی باش.
آن
روز، روز سختی بود. هم برای تو و هم برای بچه های لشکر 27 رسول (ص). قرار
بود یک گردان نیرو آماده شوند و خط را تحویل بگیرند. حاج قاسم سلیمانی هم
در کنارت بود. با سیدحمید سه نفری رفتید داخل سنگری کوچک! حرف هایتان را
زدید و قرارهایتان را گذاشتید. با حاج قاسم خداحافظی کردی و با سیدحمید
سوار موتور شدی. راه افتادید. یکی دیگر از بچه ها با موتور پشت سرتان بود.
سنگر پایین جاده بود. باید از روی پل رد می شدید و می آمدید روی جاده و این
همان نقطه ای بود که عراقی ها کاملاً روی آن دید داشتند و تانکی را آنجا
مستقر کرده بودند. وقتی آمدید روی پل موتوری که پشت سرتان بود فریاد زد
حاجی اینجا رو پرگاز برو! اما افسوس که دیگر دیر شده بود. گلوله شلیک شده
کنار موتور شما نشست و با قدرت تمام منفجر شد و تو و سیدحمید از موتور
پرتاب شدید. تو به طرفی و حمید به طرفی! گلوله کار خودش را کرده بود.
انفجار باعث شد از صورت مهربانت و لبخندهای همیشگی ات محروم شویم و با یک
دست به پرواز درآیی و به بهشت گام نهی.
محمد جان! آن روز تو از
پنجره های آبی تا خدا پرگشیدی و از جزیره مجنون به آسمان ها رسیدی. آن روز
تو بودی و فرشته ها و پرنده ها. ما بودیم و مویه های مادرانه و دل های مه
آلود و چشم های حیران، تو با فرشته ها و پرنده ها، خندان و شادمان در آسمان
ها ستاره می چیدید. ما و مویه های مادرانه و دل های مه آلود و چشم های
حیران به مزارت پناه آورده بودیم. آن روز که تو رفتی واژه ها با من صمیمی
شدند و من و شعر به هم نزدیک تر شدیم.
۹۳/۰۵/۲۷