تا شهدا با شهداء
|
سمت راست و چپ جاده فاو - ام القصر رفته بود زیر آب. زرهی دشمن نمی توانست درآنجا مانور کند. اما ممکن بود عراقیها به وسیله نیروهای زرهیشان روی خود جاده و سیل بندیهایشان پاتک کنند.
امکان پاتک فقط در همین جاها بود. کار بچههای تخریب زدن جاده و سیل بندیهای مرکزی آن بود که موفق هم شدند. دشمن قصد داشت با عبور از جاده، عقبه عملیات را به طور کامل ببندد؛ اما نشد.
سن و سالش نمیخورد بچههایی به اندازه همرزمانش داشته باشد. اما داشت. اسماعیلی زاده در جاده امالقصر خمپاره خورد. هر دو پایش قطع شد. محسن دین شعاری دوید بالای سرش. خودش گلویش از ترس خشک شده بود؛ اما مثل اینکه بچهاش باشد، بهش دلداری میداد.
می گفت: "عزیز دلم، آروم باش. الان کمک می رسه. میفرستمت عقب". خودش بلند بلند ذکر می گفت. به اسماعیلیزاده هم میگفت "بگو یازهرا...بگو یا زهرا..." اما قبل از اینکه کمک برسد، اسماعیلیزاده شهید شد.
محسن سر او را روی پایش گذاشت. صدای هق هقش به آسمان رفت. داد میزد و میگفت: "خدایا، جواب پدر و مادر این جوون رو چی بدم...". محسن با داغ آن بچهها پیر شد.