یا شهادت یا سعادت؟!
تو
گودال گیر افتاده بودیم و دشمن پی درپی آتش میریخت. دل رو زدیم به آتش و
از دهانه گودال بیرون آمدیم. کمی که رفتیم منورهای دشمن هوا را روشن کرد.
چند لحظه گذشت. ما به زمین چسبیده بودیم. کمکم تعداد منورها بیشتر
و بیشتر شد. خستگی و تشنگی شب قبل از عملیات و بیخوابی، خواب خوشی زیر نور منور برامون تدارک دیده بود.
گفتم: بیا نبض منو بگیر تا بتونیم ساعتها و ثانیهها رو بشمریم. البته خیلی آرام حرف میزدیم. شروع کردیم به شمردن ثانیهها. هر ثانیه که میگذشت، یک یا زهرا(س) میگفتیم تا اینکه از گرسنگی خوابمان برد.
سه نفر بودیم. اسماعیل گفت: کارمان تمامه؛ اینها دست بردار نیستن تا صبح یه ریز منور میزنند. تا ما را نزنند دلشان خنک نمیشه. گفتم: که چی بلند بشیم زیر نور منورها برقصیم، چند صد متری ما سنگر آتشبار دشمن کاملاً روی ما دید داشت. تنها راه فرار فقط تاریکی مطلق بود و بس. از شانس خوبمان کمی فرورفتگی زمین باعث شده بود زیر نور منور دیده نشیم. دیگه کمکم چشممان داشت گرم میشد و تنمان هم وامیرفت که گفتم: اسماعیل، اگه اینطوری پیش بره اسیر میشیم. من نمیخوام اسیر بشم، یا شهادت یا سعادت. اسماعیل گفت: سعادت دیگه چیه؟! گفتم: راستش خودم هم متوجه نشدم چی گفتم، میخواستم یه طوری تو اون خستگی زیر نور منور خوابمان نبرد. گفتم: پس بیا دونفرمان بخوابه یکی بیدار بمونه و کشیک بده، منورها که خاموش شد، دَر بریم. بعثیها دست بردار نبودن. اصلاً نمیذاشتن منورها خاموش بشن. منور پشت منور. اسماعیل بیدار ماند و ما خوابیدیم. آفتاب داغ جنوب... آرام ما را رو بیدارکرد. گفتم: هیچی همونی که نمیخواستیم شد. عراقیها را به وضوح میدیدیم و حتی بلغور کردنشان را مثل قورباغه تو شالیزار میشنیدیم... گفتم حالا باید اینجا به زمین بچسبیم تا شب بشه سرمان را بلند کنیم. مگه وقت میگذشت! اون هم روزهای بلند تابستان! از طرفی دلواپس بچههای دسته مقداد بودیم که دنبالمان نگردن... از یه طرف هم ترس اینکه توپخانه خودی بخواد رو سر عراقیها آتش بریزه. توی دلم ریخت که اگه با گلولههای خودمان کشته بشیم دیگه نه میشه شهادت نه میشه سعادت.
گفتم: اسماعیل میدانی چیه؟ گفت: بگو. گفتم: یه روز رفتم آرایشگاه پسر عموم. به او میگفتیم شیخ علی؛ البته شیخ نبود، همین طوری به اون لقب شیخ داده بودیم. آخه یه چند روزی رفته بود طلبگی ،دیده بود که سخته فرار کرده بود. گفتم: شیخ، بیکاری؟ گفت: خوب هیچ کس نیست که بخوام اصلاحش کنم. گفتم: پس من چیام؟ گفت: برو بابا تو هم مثل هیچ کسی. تازه از هیچ کس هم دردسرت بیشتر. گفتم: یعنی چه پسر عمو! نسیه چیه، بیا. صد تومانی را درآوردم و نشونش دادم. کرد تو جیبم و گفت: همون هیچ کس باشی بهتره.
مجید حالا این چه ربطی به ما داره؟ گفتم: میخوام وقتمان الکی تلف نشه... یه کاری، یه حرفی این لحظات سخت؛ هوا داشت گرم تر میشد و ما هم تشنه و گرسنه آفتاب سوخته تر. گفتم: بیا سینه خیز یه جوری دَر بریم. گفت: نه نمیشه جم بخوریم. گفتم: بیا نبض منو بگیر تا بتونیم ساعتها و ثانیهها رو بشمریم. البته خیلی آرام حرف میزدیم. شروع کردیم به شمردن ثانیهها. هر ثانیه که میگذشت، یک یا زهرا(س) میگفتیم تا اینکه از گرسنگی خوابمان برد. چشم باز کردیم. دیدیم هوا تاریک شده. سعادت هم نصیب ما شد. آن هم چه سعادتی! قبل از آنکه منورها پشت سر هم روشن بشه، در رفتیم. در حال فرار کردن میگفتم: یا شهادت یا سعادت.
نویسنده : غلامعلی نسائی
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان