شبی که شهادت نامه ها امضا شد
• ـ با کی داری لج میکنی؟! آخه برادر من! رفیق من! نوکرتم! نه تو و نه سایر رزمندگانی که در جبهه جنگ بودید آن قدر قدر و منزلتتان بالا نیست که جزء اصحاب امام حسین (ع) باشید؛ و نه امام حسین (ع) و یارانش شأن و منزلتشان این قدر پایین، که تا اسم کربلا بیاد، حضرت آقا برایشان صحنههای جبهههای جنگ خودمان تداعی بشه!
سید در حالی که رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود با بغضی گفت:
ببین دکتر جان!
مجید با خشمی نهفته در صدایش، صحبت سید را قطع کرد و گفت: دکتر و زهرمار! مگر من غریبهام که دکتر، دکتر میگی؟ من همرزم سابقتم؛ رفیق بیست سالهات. من همان مجیدی هستم که پا به پای تو جوانیام را تو جبههها گذراندم.
سید با خنده حرف مجید را قطع کرد و ادامه داد: خیله خب! مجید جان! همرزم گذشته! هم بزم دیروز و پزشک معالج امروزم! من غلط بکنم که خودم را با آن بزرگواران مقایسه کنم.
مجید حرفهای سید را قطع کرد و گفت: پس چرا هر وقت صدای روضه اهل بیت(س) را میشنوی از حالت طبیعی خارج میشوی و میزنی به جاده خاکی!؟ میدانی، دیگر مویرگهای مغزت کشش اینهمه فشار را ندارند! اگر این رویه ادامه پیدا کند، سکته مغزی میزنی و فاتحه!
سید با لبخند پاسخ داد: من که از خدا میخوام.
مجید دوباره چهرهاش بر افروخته شد و با عصبانیت گفت: لابد این را هم میدانی که ادامه این روند یعنی خودکشی!
پسر خوب! من هم مثل تو خالی را که قناسهچی عراقی بین دو ابروی دوستانمان گذاشته، دیدم! همان رگ گردن قطع شده محسن را که تو بوسیدی، من هم بوسیدم. به اندازه تو هم باید از آهن ربا فاصله بگیرم؛ اما تمام آن مشکلات و سختیها و مصیبتهایی را که ما در جبهه کشیدیم، یک هزارم وقایع کربلای حسین(ع) نمیشود. آخه با چه زبانی به تو حالی کنم!
مجید لحن صدایش را کمی دوستانهتر کرد و دلسوزانه ادامه داد:
چند روز بیشتر به محرم نمانده، تو هم که آدم معتقدی هستی و طبق فتوای تمامی مراجع، اگر پزشک معالجت تشخیص دهد که حتی انجام واجبات دینی باعث لطمه به سلامتیات میشود، میتواند تو را از انجام واجبات منع کند؛ من هم بهعنوان پزشک معالجت به تو امر میکنم، حضور در هر مکانی که باعث شود تا از حالت طبیعی خارج شوی، شرعاً حرام است.
سید با لبخند کنایه آمیزی گفت: چشم حضرت آیت الله! حالا کی اجازه مرخصی میدهید؟
مجید در حالی که داشت از اطاق خارج میشد، پاسخ داد:
همین امروز. ولی دیگه اینجا نبینمتها!
• تنها دکتر مجید نبود که سفارش کرده بود سید از محیطهایی که به هر شکلی برای او صحنههای جنگ تداعی میشود، دور نگه داشته شود، بلکه تمامی پزشکانی که سید را تحت درمان قرار داده بودند چنین اعتقادی داشتند.
سید تنها فرزند خانواده بود. وقتی در عملیات بدر، با اصابت ترکش خمپاره مجروح میشود، او را داخل آمبولانس انتقال مجروحین میگذارند تا به پشت خط منتقل شود، اما ماشین حمل مجروحین مورد اصابت گلوله توپ قرار میگیرد.
از آن تعداد مجروح داخل آمبولانس، تنها سید زنده میماند، ولی موج انفجار، تأثیرات وخیمی روی اعصاب و روان سید میگذارد.
علیرغم گذشت نوزده سال از آن واقعه، هنوز هم گاهی اوقات سید با شنیدن وقایعی که خاطرات جنگ را برایش تداعی کند، دچار حالتی میشود که اصطلاحاً به آن اثرات موج انفجار میگویند.
تلاش پزشکان برای بهبود کامل سید تا کنون نتیجهای در بر نداشته است و خود سید هم به توصیههای آنان چندان عمل نمیکرد. زیرا پزشکان او را از شرکت در مجالس روضه اهل بیت (سلام الله علیهم) منع کردهاند، ولی سید به آن سفارشات عمل نمیکند و میگوید: اگر قرار است روزی پیمانه عمر من هم سر بیاید، ترجیح میدهم در مجلس روضه ائمه معصومین(ع) باشد.
امشب شب تاسوعا بود و سید بیقرارتر از همیشه! بعد از نماز، طبق معمول پدر او را به خانه آورده بود. صدای سنج و نوحه سرایی دستههای عزاداری از دور به گوش میرسید. سکوت سنگینی فضای خانه را در برگرفته بود. انگار که منتظر واقعهای بودند. مادر با چشمانی نگران نظارهگر بیقراریهای تنها فرزندش
• از امشب تکایا و هیئات مذهبی به مناسبت دهه اول ماه محرم، مراسم عزاداری را آغاز میکنند و در این میان خانواده سید در هراسی گنگ، میاندیشند چگونه میتوانند سید را از شرکت در مجالس منع کنند.
دکترها اتمام حجت کردهاند که هر شوک دیگری میتواند باعث سکته مغزی و مرگ سید شود! خانواده نیز در هراس چنین امری با دلهره، آخرین غروب ذیحجه را به نظاره نشستهاند!
سید در تمام طول سال مشکی پوش است و علت این امر را عزاداری برای خودش عنوان میکند که لایق شهادت نبوده و اکنون تنها جاماندهای بیش نیست! به همین منظور کسی هیچ وقت پیراهنی غیر از رنگ مشکی کسی در تن سید ندیده است!
سید در مقابل آیینه ایستاده و پس از عطر زدن، مشغول شانه کردن موهای سر و صورتش است. خانواده به این کار سید عادت دارند، زیرا او تنها برای رفتن به مسجد و خواندن نماز اینقدر به خودش میرسد. مادر با چشمانی نگران فرزندش را نظاره میکند و دنبال بهانهای است که سید را پس از نماز به خانه بکشاند. سید از داخل آیینه متوجه نگاه نگران مادر میشود؛ بر میگردد و دو زانو در مقابلش مینشیند.
چشمان مرطوب مادر را که نگاه میکند، طاقت نمیآورد و سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: فقط میروم مسجد نماز بخوانم. اگر میخواهی برای نماز هم نمیروم.
مادر با کنایه پاسخ میدهد: چیه! باز هم داری از روش «گردن کج را شمشیر نمیزنند»، استفاده میکنی!
برو پسرم، ولی زود برگرد. یادت نرود که دکترها چیگفتهاند؛ لا اقل حرف آنها را گوش کن!
حالت مادر در هنگام گفتن برو پسرم، سید را به زمانی برد که میخواست برای اولین بار به جبهه برود. آن زمان هم لحن کلام مادر درست مثل حالا سرشار از نگرانی بود. مادر آن موقع هم مانع از رفتن فرزندش به جبهه نشد، ولی در کلامش همین نگرانی موج میزد.
مادر با همان حالت ادامه داد: پدرت هم مثل سالهای قبل، دیگه بعد از نماز مغرب، مغازه را باز نمیکند. سعی کن به اتفاق هم برگردید.
در این هنگام مادر با حالتی خاص که در صدایش هویدا شد، ادامه داد: هر کدامتان که بدون دیگری بیاید، توی خانه راهش نمیدهم!
سید در حالی که از جایش بلند میشد، با لبخندی گفت: چشم مادر! حتماً پدر را کت بسته تحویل شما میدهم.
• هشت شب از دهه اول ماه محرم گذشته بود و سید در این مدت در خلوت خود تنهایی به عزاداری پرداخته بود. در این مدت رادیو و تلویزیون هم روشن نمیشد، تا نکند مداحی ما بین برنامهها، حال او را عوض نکند. هنگام نماز جماعت هم پدرش بلافاصله پس از اتمام نماز او را به خانه برمیگرداند.
امشب شب تاسوعا بود و سید بیقرارتر از همیشه! بعد از نماز، طبق معمول پدر او را به خانه آورده بود. صدای سنج و نوحه سرایی دستههای عزاداری از دور به گوش میرسید.
سکوت سنگینی فضای خانه را در برگرفته بود. انگار که منتظر واقعهای بودند. مادر با چشمانی نگران نظارهگر بیقراریهای تنها فرزندش.
او بهخاطر آن که فرزندش را از حال و هوای مداحی دسته عزاداری خارج کند، با اشاره چشمی به همسرش گفت: مرد! تا کی میخواهی این شازده را ور دل خودت نگه داری!؟ فکری به حالش کن؛ من دلم برای دیدن نوهام آب شد.
پدر هم که دلیل صحبتهای همسرش را خوب درک کرده بود، ادامه حرف او را پی گرفت و گفت: چرا شما مادر و پسر، تمام تقصیرها را گردن من میاندازید؟ خودت به این شاخ شمشادت بگو، اینهمه دخترهای خوب تو فامیل و همسایهها، آرزوی ازدواج با او را دارند، ولی این شازده پسر شما ناز میکند!
سید در حال خودش بود و انگار صحبتهای مادر و پدرش را متوجه نمیشود. پدر وقتی بی تفاوتی فرزندش را دید به سمت او رفت و دستی به شانهاش گذاشت و گفت: جواب مادرت را نمیدهی؟
سید یکهای خورد و با لکنت گفت: مگر مادر چیزی گفت!؟
پدر با خنده رو به همسرش کرد و گفت: بفرما! بعد از این همه صغری، کبری چیدن، تازه آقا میفرمایند لیلی زن بود یا مرد! آخه مرد مؤمن! خدا و پیغمبر راضی نیستند که تو با این سن و سال همچنان مجرد باقی بمانی. خدا بیامرز پدرم میگفت: زمین هم مرد مجرد را نفرین میکند. پدر جان! سی و پنج سالت است. دیگه پیر شدی. موهایت دارند سفید میشوند. نمیخواهی لا اقل آرزوی مادرت را که دیدن نوهاش است، برآورده کنی؟
سید که معلوم بود حال خوبی ندارد، پاسخ داد: چشم. ولی اجازه بدهید محرم و صفر تمام شود، بعد دربارهاش صحبت میکنیم.
مادر با لبخندی تلخ گفت: بزک نمیر بهار میآد! تا حالا یادت هست چند بار از این وعده وعیدها دادی؟
سید به سمت اطاقش رفت.
چشم. ولی بعد از محرم و صفر.
• صدای دستههای عزاداری واضح تر به گوش میرسید. سید کنار پنجره با چشمانی خیس، نظارهگر عزاداران حسینی بود.
سوزِ صدای نوحه و طبل و سنجها، به همراه حال و هوای سینه زنان، حال قریبی برای سید ایجاد کرده بود.
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
فردا به خونِ عاشقان، این دشت دریا میشود
دیگر چشمان سید به قرمزی میزد. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.
بدن سید به لرزش افتاده بود و زیر لب زمزمه میکرد:
امشب شهادت نامه عشاق امضاء میشود...
• در تاریکی مطلق، دور سید حلقهای تشکیل شده بود. دستها با شدت بر سینه مینشست. حال و هوای خاصی سولهای را که به آن نماز خانه میگفتند، فرا گرفته بود. تا دقایقی دیگر نیروها باید برای اجرای عملیات، به خط مقدم اعزام میشدند. هیچکس نمیدانست از آن جمع، چه کسی تا ساعتی دیگر زنده میماند!
اگر حاجی که فرمانده بود، مانع نمیشد، عزاداری بچهها تمامی نداشت. حاجی پس از آنکه با ذکر صلواتی بچهها را آرام کرد، گفت: وقت زیادی باقی نمانده. میدانم هر کدام از شماها به عشق چنین شبی به جبهه آمدهاید و این همه سختی را تحمل کردهاید. حالا به هر دلیلی، هر کدام از شماها آمادگی رفتن به خط را ندارد، میتواند... .
تا ساعتی دیگر زمین از شدت انفجارِ گلولهها به لرزه در میآید. در این زمین تنها پاهایی میتوانند قدم بردارند که نیت خود را خالص کرده باشند؛ بیتعارف میگویم، اگر با هر نیتی، غیر از خدا به جبهه آمدی، از اینجا به بعد جایت توی خط مقدم نیست. اگر برای خاک و عِرقِ ملی به اینجا آمدی، در این شرایط نمیتوانی قدم از قدم برداری و مانع پیشروی نیروهای دیگر میشوی. تنها کسانی میتوانند از اینجا به خط اعزام شوند که تنها برای ادای تکلیف به جبهه آمدهاند و برای چنین افرادی هم کشتن و کشته شدن، پیروزی یا شکست، هیچ فرقی ندارد.
پس کسانی که در نیتشان خدشهای وجود دارد، همین الان در همین تاریکی برگردند. تا ساعتی دیگر این زمین تشنه را باید با خونِ پاک ترین افراد سیراب کرد.
بغضِ حاجی شکست و به همراه او فریاد و ضجه نیروها به هوا بلند شد.
در این حین یکی از بچهها سر نوحه را با صدای محزونی تکرار کرد:
امشب شهادت نامه عشاق امضاء میشود
دستان سید بیمهابا به آسمان بلند میشد و با شدت بر سینهاش فرود میآمد.
• سید وقتی چشم باز کرد، خود را در بیمارستان دید و دکتر مجید هم بالای سر او بود.
مجید با اخمی در چهره، ولی با صدایی مهربان، سید را خطاب قرار داد: چه عجب آقا از دیار عاشقان برگشتند!
من به تو چی بگم! اگر به فکر خودت نیستی، لا اقل به فکر پدر و مادرِ پیرت باش!
سید زاویه نگاه مجید را دنبال کرد و نگاهش بر روی صورت کبود پدر خشک شد. تا آمد دلیل کبودی زیر چشم پدر را بپرسد، مجید که انگار فکر او را خوانده بود، گفت: آقا وقتی به دیار عاشقان سفر میکنند، مابقی را عراقی میپندارند! کبودی زیر چشم پدرت...
مجید جملهاش را تمام نکرده، اما با لحنی که سرزنش از آن به آسانی قابل درک بود ادامه داد: دانشجوی تجدیدی مدرسه عشق! این بار اولت نیست که این پدر و مادر پیرت را و یا هر کسی که در اطرافت باشد، مورد نوازش قرار میدهی. تا حالا هم به اصرار اینها به تو چیزی نگفتیم که آقا زیاد خجالت نکشند.
پدر و مادر مجید بدون آنکه حرفی بزنند؛ اطاق را ترک کردند تا فرزندشان بیشتر خجالت نکشد. مجید با رفتن پدر و مادر سید از اطاق، با عصبانیت بیشتر بر سر سید داد زد:
بس کن دیگه! تا کی میخواهی با هر بهانهای... .
سید که با دیدن صورت کبود پدر، اشک تمام صورتش را گرفته بود، با بغضی در صدا و حالتی که شرمندگی از آن به خوبی قابل درک بود، حرف مجید را قطع کرد و گفت: مگر دست خودم است!
مجید داد زد:
بله! اگر آقا هر زمان که فیلش یاد هندوستان میکند، بلافاصله فضای ذهنی خود را عوض کند، یا دیگران را متوجه تغییر حالتش کند، میشود جلوی حمله عصبیاش را گرفت. نه این که تا دلت میلرزد به کنجی خلوت پناه میبری که کسی اشکهایت را نبیند!
سید که نگاهش را از صورت دکتر میدزدید با شرمندگی گفت: میگی چه کار کنم؟
مجید به آرامی پاسخ داد: کربلا را اینقدر کوچک نکن که تو جبهههای ما جا بگیره!
سید با لرزشی در صدا گفت: من غلط کنم. ولی دکتر جان! من عمق واقعه کربلا را در وقایع جبهههای خودمان درک کردم. قصد قیاس یا مشابه سازی ندارم، ولی باور کن وقتی میشنوم که ابا عبدلله (ع) فانوس را در خیمهها خاموش کرد تا آنهایی که بنا به هر دلیلی آمادگی شهادت را ندارند در تاریکی از خیمهها خارج شوند، یاد شبهای عملیات خودمان میافتم که فانوسها خاموش میشد تا ناخالصها جدا شوند.
سید با بغض ادامه داد: وقتی صحبت از تشنگی میشود، یاد تشنگیهای بچهها در محاصره میافتم.
وقتی از حضرت ابوالفضل (ع) میگویند که چگونه آب را شرمنده کرد، من یاد قمقمه آب میافتم که بارها و بارها دست به دست شد، ولی هیچ کس راضی نشد علی رغم تشنگی شدید، اولین نفری باشد که لب خود را تر میکند.
وقتی کسی از گلوی بریده حرف میزند، بیاختیار یاد پیکرهای سر جدای بچهها میافتم.
وقتی صحبت از تلِ زینبیه میشود، یاد صحنهای میافتم که جلوی چشمم، عراقیها به مجروحهای ما تیر خلاص میزدند.
وقتی صحبت از اسارت خاندان اهل بیت (ع) میشود که چگونه آنها را به نشانه پیروزی، شهر به شهر میگرداندند و افرادِ از خدا بی خبر آنها را سنگ میزدند و کافر خطاب میکردند، یاد کاروان اسرای خودمان در بغداد میافتم که چگونه آنها را در شهر میگرداندند و مشتی از خدا بیخبر به آنها سنگ پرتاب میکردند و آنها را مجوس و کافر مینامیدند.
نویسنده :ابوالفضل درخشنده
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان