شهدای گمنام هادیان زمان...
یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقیها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدنهای مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچهها بود؛ قمقمه، سلاح، کولهپشتی، بستههای چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.
یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقیها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدنهای مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچهها بود؛ قمقمه، سلاح، کولهپشتی، بستههای چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.
بیل را به آنجا انتقال دادیم. برادر ناجی، از بچههای قدیمی و آچار فرانسه کمیته تفحص، مشغول به کار شد. اما هر بیل که زده میشد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچهها تقریباً عادت داشتند. فقط قرار شد بچههای کاوشگر اطراف بیل، از کار فاصله بگیرند.
کار ادامه پیدا کرد، پیکر مطهر چند شهید کشف شد. اما یک اتفاق باعث شد کار در آن نقطه مدتی تعطیل شود. حین کاوش، پاکت بیل داخل زمین شد و با انفجار مهیبی همراه شد. برادر ناجی سریعاً از بیل پیاده شد، بر اثر شدت انفجار همه گیج شده بودیم. یک تکه سنگ به شدت به کمر من خورد که فکر کردم ترکش است و کارم تمام شده، اما فقط درد ضربه بود. وقتی کمی گرد و خاک خوابید، دیدن صحنه متلاشی شده پیکر مطهر یک شهید که احتمالاً با مواد منفجره تله شده بود، توان کار کردن را از ما گرفت، گویی پیکر این شهید سالهای سال این همه مهمات تلهای در اطرافش را تحمل کرده بود و هرگز راضی نشده بود که کسی برای پیدا کردن پیکر او و دوستانش صدمهای ببیند.
با سرنیزه اطراف پیکر را کاملاً خالی کردیم. خاکها را کنار زدیم. لباس کامل، دکمههای لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب، قمقمه، یک فانسقه به تجهیزات و یک فانسقه به پیکر، جوراب و... اما خیلی عجیب: پیکر نبود! مثل اینکه کسی داخل این لباس نبود. یک نکته به ذهنمان رسید: ملائک خدا پیکر را با خود بردهاند. همین و بس.
عیدی امام رضا(ع)
روز پنجشنبه بود. مثل همیشه بعد از نماز صبح بلافاصله بچهها آماده شدند تا پای کار برویم. فردا روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و چون روز جمعه بود، احتمال اینکه کار را تعطیل کنیم وجود داشت. گفتیم رمز حرکت آن روز، نام مبارک آقا علی بن موسیالرضا(ع) باشد تا عیدی را شب ولادت بگیریم.
تا چمهندی که کار میکردیم، باید نزدیک به 22 کیلومتر میرفتیم. احساس کردم بچهها از نظر روحیه، گرفتهاند. دنبال سوژهای میگشتم تا بچهها را از این حال و هوا بیرون بیارم. زمزمهای گرفتم که نمیدانم از کجا به ذهنم آمد: «بگو یا علی، غمهاتو از یاد ببر / بگو یا علی، بهشتو یکجا بخر.»
بچهها هم این ذکر را گرفتند و خنده بود که بر لب بچهها نشست. به محل کار رسیدیم. یکی از بچهها با بیل مشغول به کار شد و ما هم قرار شد داخل شیارها را کاوش کنیم. یکی از برادران هم مثل اینکه سوزنش گیر کرده باشد، یکبند مشغول خواندن اون ذکر بود. مزد ذکر آن روزمان و عیدی اربابمان پیکر مطهر سه شهید بود. به مقر برگشتیم. یکی از برادران را برای رفتن به خانهاش در دهلران، به سه راه شهید خرازی رساندم و خودم رفتم مخابرات عینخوش تا به حاجی تلفن کنم و بگم سه شهید با هویت کامل کشف شده که اتفاقی جالب افتاد: مسئول بسیج عینخوش مرا دید گفت: نذر کردهام پنج کبوتر به تو بدم که توی مقر، کبوتر حریم شهدا بشن. وقتی وارد مقر شدم حال عجیبی داشتم. سه شهید، پنج کبوتر و شعر قربون کبوترای حرمت.
ملائک آن شهید را برده بودند
در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی (فکه) در داخل خاک عراق، بین پاسگاه «الکرامه» و «وهب» یک گلستان دسته جمعی از شهدا کشف شد. عراقیها شهدا را به صورت زیگزاگ روی هم انداخته و روی آنها خاک ریخته بودند و تپهای از شهدا درست شده بود.
ناصر بود که این معبر را شناسایی کرد و تا پایان وقت کاری آن روز در داخل خاک عراق پیکر هفت شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و قرار شد ادامه کار به فردا موکول شود.
فردای آن روز بچهها دو اکیپ شدند. تعدادی به نقطه دیگر برای جستجو اعزام شدند و ما هم باقی مقر را برای بیرون آوردن ابدان مطهر شهدا کاوش میکردیم. تا ظهر پیکر مطهر سیزده شهید دیگر کشف شد و تعداد شهدا به بیست رسید، اما نکته بسیار عجیب و قابل تأمل، شهیدی بود که بهعنوان بیست و یکمین شهید بود.
با سرنیزه اطراف پیکر را کاملاً خالی کردیم. خاکها را کنار زدیم. لباس کامل، دکمههای لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب، قمقمه، یک فانسقه به تجهیزات و یک فانسقه به پیکر، جوراب و... اما خیلی عجیب: پیکر نبود! مثل اینکه کسی داخل این لباس نبود. یک نکته به ذهنمان رسید: ملائک خدا پیکر را با خود بردهاند. همین و بس.
نویسنده : محمد احمدیان
بخش فرهنگ پایداری تبیان