گفتم: "می شنوی چه آهنگ حزینی دارد؟" گفت: "آری این صدای... است که می خواند." گفتم: نه, نه خوب گوش کن من صدای قافله را می گویم قافله دو کوهه که دارد دور می شود. گفت: دور نمی شود عزیزم دارد گم می شود. گفتم: من نمی گذارم که صدای زنگ قافله دو کوهه در دالان گوش های من گم شود. گفت: گم می شود دیر یا زود این جبر تاریخ است. گفتم: تاریخ مدیون دو کوهه است.من هنوز صدای نیایش ها را می شنوم من هنوز صدای زیارت عاشوراها را می شنوم. باور کن که دوکوهه زنده است. گفت: این انعکاس دور صدایی است که سال های سال مرده است. گفتم: من جا مانده ام باید بروم. قافله دوکوهه دارد می رود. گفت: می رود نه بگو رفت. گفتم: هوای آن روزها را کرده ام هوای دوکوهه را هوای بی رنگی را هوای یک رنگی هوای آن مردان بی ادعا گفت: اصحاب کهف شده ای سکه بی وقت می خواهی؟ گفتم: دلم برای آن روزها تنگ شده حسرت یک شبش را دارد من اینجا زنده نمی مانم من با دوکوهه زنده ام. گفت: چشم هایت را باز کن تقویم بالای سرت است. سال دو هزار را گذراندیم. دوره دل دادگی ها به خاطره ها پیوست.
از اینترنت حرف بزن. گفتم: دیسکت برای گنجاندن شب های دوکوهه سرد است. من نمی توانم حاج همت را با آن همه عظمت توی حقارت سی دی جا دهم. گفت: دیروزها تمام شدند. دوکوهه ها و حاج همت ها رفتند. چشم هایت را باز کن دنیای خودت را ببین. گفتم: دنیای من دوکوهه ها و حاج همت ها و با کری هاست. خاطرات من تاریخ مصرف ندارند. آن ها تمام نمی شوند. گفت: شعار نده به خیابان های شهرت نگاه کن آیا خاطرات گذشته ات را می بینی؟ گفتم: نه هیچ کدامشان را... اما گاهی... گفت: گاهی چه؟
گفتم: گاهی سایه کسی را می بینم کسی مثل محمد زمانی, مجید پازوکی, آقاسی,ابوالفضل سپهر. گفت: اینها که گفتی امروز قاب عکس شده اند فردا همایش خواهند شد و فرداتر فراموش. گفتم: اما اینها با خونشان تاریخ را رنگ زده اند. رنگ تاریخ این سرزمین همیشه سرخ خواهد بود. گفت: باران گناه رنگ ها را با خودش می برد. راه دوری نرو توی همین صندلی نشین ها, آن ها که دم از غم مردم می زنند, آیا کسی را شبیه به با کری می بینی؟ گفتم: نه انگار هیچ کس همرنگ او نیست. گفت: آیا رد حاج همت را می بینی؟ گفتم: نه گفت:جای پایش را توی این همه دود و غبار می توانی پیدا کنی؟ گفتم: نه انگار... گفت : انگار نه مطمئن باش که راه آن ها گم شده است. گفتم: اما من هنوز می بینمشان حی و حاضر و زنده. گفت: چشم ها را باید شست, جور دیگر باید دید. گفتم: راه که گم نمی شود. راه می ماند مقصد می ماند. آدم ها گم می شوند. آن ها که کورند آن ها که کر شده اند و صدای قافله را نمی شوند. گفت: جنگ تمام شد دروازه های شهادت را بسته اند چفتش را هم انداخته اند. گفتم: شهادت را با زخم و تیر نمی دهند خیلی ها شهید شده اند قبل از آن که بمیرند.
گفت: رفته ایم توی سال هشتادوپنج. سال خودت را باور کن شهادت غزل معاصر نیست. خاک و خاکریز رفته توی عکس ها. گفتم: توی خیابان هم می شود خاکریز زد. دشمن لباس خاصی ندارد. خاکریزها هم تقویم ندارند. گفت: باور کن از دوکوهه تنها اسم وخاطره اش مانده بیا حرف روز بزنیم. گفتم: باور کن من هنوز هر صبح با صدای اذان دوکوهه از خواب بیدار می شوم. گفت: اینجا تهران است دوکوهه نیست. باید مراقب باشی که چه می گویی و چه می کنی. گفتم: من همه جا را دو کوهه می بینم و چه حیف که تهران دو کوهه ی قشنگی نیست.