اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


 هنوز جنگ شروع نشده بود که من برای اولین بار ایشان را به همراه دو سه نفر در ورودیه حسینیه جماران دیدم. شهید صیاد آن روز بند حمائل بسته بود و لباس کامل رزم به تن داشت و یک سرباز در میدان نبرد را نشان می داد. این اولین بار بود که ایشان را دیدم تا زمانی که وارد جنگ شدیم و تقریباً از اوایل جنگ این آشنایی به تدریج عمق پیدا کرد

شهید صیاد شیرازی
گفتگو با سردار سر تیپ پاسدار علی فضلی

چگونه با شهید صیاد شیرازی آشنا شدید؟

بیش از 19 سال قبل از شهادت این شهید گرانقدر، از نزدیک به ایشان ارادت داشتم. ضایعه شهادت ایشان و جای خالی ایشان در نیروهای مسلح مشهود و روشن است. اما اگر بخواهیم در یک جمله حق ایشان را ادا کرده باشم، با شناختی که از خصوصیات این شهید دارم، چیزی کمتر از شهادت حقش نبود...


خوشا به حال شهید صیاد شیرازی که اجر و مزدش نمره قبولی 20 بود و بدا بر حال ما که توفیقش را نداشتیم. خودم را عرض می کنم. قطعاً لیاقتش را نداشتم و امیدوارم که از قافله سالار این شهدا و از قافله این شهیدان جا نمانم. از خداوند می خواهیم در انتهای گرد و خاک کاروان آنها قرار داشته باشیم. و فردای قیامت در مقابل حضرت زهرا (س) و رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) شرمنده نباشیم. اینها برای اعتلای کلمه حق و جبهه حق از همه سرمایه های زندگی شان و از جان هایشان گذشتند و ما هنوز در این دنیا و حال و هوای نفسانی آن زیست می کنیم فقط به این امید که خداوند، وفاداری به خون شهدا را از ما نگیرد و در مقابل دشمنان اسلام و انقلاب، وفادار خون های مقدس شهدا، به ویژه این شهید بزگوار باشیم و با بصیرت بایستیم.

هنوز جنگ شروع نشده بود که من برای اولین بار ایشان را به همراه دو سه نفر در ورودیه حسینیه جماران دیدم. شهید صیاد آن روز بند حمائل بسته بود و لباس کامل رزم به تن داشت و یک سرباز در میدان نبرد را نشان می داد. این اولین بار بود که ایشان را دیدم تا زمانی که وارد جنگ شدیم و تقریباً از اوایل جنگ این آشنایی به تدریج عمق پیدا کرد و ادامه یافت تا آخرین بار که 48 ساعت قبل از شهادت این شهید بزرگوار در 18 فروردین بود. ما در روز 15 فروردین، در یک جلسه تاریخی، برای تبریک عید نوروز خدمت ایشان رسیدیم. سه روز بعد، یعنی در 18 فروردین در مراسم ختم مرحوم اخوی آقای علی شمخانی در وزارت دفاع هم چند دقیقه ای ایشان را زیارت کردم که این آخرین دیدار ما بود و شهادت ایشان در ساعت 8 روز 21 فروردین اتفاق افتاده بود. ترور در ساعت 6 صبح به دست یکی از منافقین کوردل انجام می شود که با پوشش یک رفتگر به خودروی ایشان نزدیک می شود و تحت پوشش درخواست عاجزانه ای که دارد، عملیات تروریستی خود را انجام می دهد ظاهراً در آن لحظه، آقا زاده این شهید بزرگوار (آقا مهدی) مشغول بستن در بوده اند که شهادت پدرشان را در مقابل چشمانشان نظاره می کنند. ما هم به محض اطلاع در ساعت 7:30 صبح با جمعی از دوستان به منزل این شهید بزرگوار رسیدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۲
محمود جانقربانی

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

شهدا









یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

بیل را به آنجا انتقال دادیم. برادر ناجی، از بچه‌های قدیمی و آچار فرانسه کمیته تفحص، مشغول به کار شد. اما هر بیل که زده می‌شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچه‌ها تقریباً عادت داشتند. فقط قرار شد بچه‌های کاوشگر اطراف بیل، از کار فاصله بگیرند.

کار ادامه پیدا کرد، پیکر مطهر چند شهید کشف شد. اما یک اتفاق باعث شد کار در آن نقطه مدتی تعطیل شود. حین کاوش، پاکت بیل داخل زمین شد و با انفجار مهیبی همراه شد. برادر ناجی سریعاً از بیل پیاده شد، بر اثر شدت انفجار همه گیج شده بودیم. یک تکه سنگ به شدت به کمر من خورد که فکر کردم ترکش است و کارم تمام شده، اما فقط درد ضربه بود. وقتی کمی گرد و خاک خوابید، دیدن صحنه متلاشی شده پیکر مطهر یک شهید که احتمالاً با مواد منفجره تله شده بود، توان کار کردن را از ما گرفت، گویی پیکر این شهید سال‌های سال این همه مهمات تله‌ای در اطرافش را تحمل کرده بود و هرگز راضی نشده بود که کسی برای پیدا کردن پیکر او و دوستانش صدمه‌ای ببیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۶
محمود جانقربانی

لازمه کار تفحص، عشق و معرفت به مقام شهداست


کوچه «معراج» را باید کوچه خاطره‌ها نامید؛ خاطرات تلخ و شیرین از مادرانی که جلوی در پزشکی قانونی به سرنوشت فرزندشان فکر می‌کنند و این که عاقبت چه خواهد شد؛ و آن سوتر مادرانی که به به دیدار از سفر بازگشته خود آمده‌‌اند. لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که...


خاطراتی از کوچه معراج شهدا









در حالی که لاله‌ها در دود و غبار غفلت شهرمان به فراموشی سپرده شده‌اند، کمی آن طرف‌تر از بازار تهران، صدای فروشنده‌هایی به گوش می‌رسد که پیراهن، کمربند، کیک و کلوچه‌ای به دست گرفته و فریاد می‌زند «بیا این ور بازار»؛ کمی آن طرف‌تر، بازار طلافروشان است که این روزها به خاطر نوسانات قیمت طلا خیلی شلوغ به نظر می‌رسد. به پاساژهای بازار نگاهی می‌اندازی، پر زرق و برق‌اند و مردم محصور در میان دکه‌ها و مغازه‌های رنگارنگ به دنبال توشه‌ای می‌گردند تا کوله‌بارشان را پر کنند؛ به زمانی دورتر می‌نگری، چند سال پیش، پیش از اینکه ما این بازار را ببینیم، کسانی بودند که بازارهای دنیا را دیدند، چشم‌هایشان را روی همه آن بستند و پا به بازاری نهادند که خداوند طرف معامله بود.

یک لحظه به خود می‌آیی، از خواب غفلت بیدار می‌شوی؛ به زمینی که روی آن راه می‌روی نیم‌نگاهی می‌اندازی و از پایین تا بالا خود را برانداز می‌کنی، حس عجیبی به سراغت می‌آید، گویی هیچ یک از این لبا‌س‌های رنگارنگ و وسایل نو و تازه، آرامت نمی‌کند و دنبال گمشده‌ای هستی‌ که سال‌ها در پی آن بودی.

چرخی می‌زنی، نور خورشید خیلی زیبا می‌تابد و دنبال سایه‌بانی هستی. از آن شلوغی بازار خود را دور می‌کنی و به خیابان خیام می‌رسی؛ و از آنجا راه به خیابانی می‌بری که «بهشت» می‌نامندش. بهشتی که مقدمه رسیدن به معراج است!

در کوچه «معراج» دو ساختمان است؛ یکی ساختمان «پزشکی قانونی» و دیگری «ستاد معراج شهدای مرکز». کوچه «معراج» را باید کوچه خاطره‌ها نامید؛ خاطرات تلخ و شیرین از مادرانی که جلوی در پزشکی قانونی به سرنوشت فرزندشان فکر می‌کنند و این که عاقبت چه خواهد شد؛ و آن سوتر مادرانی که به به دیدار از سفر بازگشته خود آمده‌‌اند. لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که یک مادری چادر مشکی به سر، از ساختمان «معراج شهدا» بیرون می‌آید؛ گویی عزیزی را در معراج جا گذاشته است؛ نگاهش را از ساختمان نمی‌گیرد؛ کمی قدم بر می‌دارد و دوباره به پشت سرش نگاه می‌کند؛ هم می‌خندد و هم گریه می‌کند، خنده‌ای به نشانه رضایت و گریه‌ای به رنگ فراق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
محمود جانقربانی

هورالعظیم، جزیره مجنون/اسفند 1363/ عملیات بدر /پیکر پاک شهید غلامرضا نامدار محمدی توسط امدادگران به پشت جبهه منتقل می شود. او عکاس مجله‌ی امید انقلاب بود که در منطقه عملیاتی بدر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده است


لحظه شهادت یک خبرنگار /عکس
مسعود شجاعی طباطبایی هنرمند جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است که هر از چند گاهی با انتشار تصاویر و دل‌نوشته‌های کوتاه اما زیبایی یاد دفاع مقدس را زنده می‌کند. مطلبی که ملاحظه می کنید مربوط به عکاس شهید غلامرضا نامدار است:

هورالعظیم، جزیره مجنون/اسفند 1363/ عملیات بدر /پیکر پاک شهید غلامرضا نامدار محمدی توسط امدادگران به پشت جبهه منتقل می شود. او عکاس مجله‌ی امید انقلاب بود که در منطقه عملیاتی بدر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده است.



 

برای مشاهده تصویر در اندازه واقعی روی آن کلیک کنید.

 

کبوتران جلد حرم عشق را ببین که چه عاشقانه در پی معبود خویش به وصال رسیدند. چگونه می توان کبوتر را از پرواز نهی کرد، او تنها پرواز می داند. مگر می توان برای رسیدن به معشوق از جان نگذشت، جان برای عاشق، بهایی ناچیز است. برای دیدار عزیزترین موجود عالم هستی هدیه ای ناقابل است. در اینجا قافله‌ی نور چه زیبا راه کربلا را یافته و در جستجوی اسرار حق در سرخی شفق و در افق خونین عاشورا در رکاب امام عشق به شهادت رسیده است. بگذار اسرار حق فاش شود تا بدانند آن که مسجود ملائکه است، حسین است و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه ی خلقت حسین است سجده کردند.

بعد از هزار و چهارصد سال، چگونه راهیان کربلا، شیدا و عاشق، شفق را دیدند و به خون نشستند تا بگویند کربلا همچنان زنده است و عاشورا در قلب زمان همچنان می تپد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۰۹
محمود جانقربانی

وقتی جوان گنبدی اسطوره فداکاری می شود

 

دو سال پیش در ششم اردیبهشت 86 در روز میلاد امام حسن عسکری(ع) مزد جهاد یکی دیگر از یادگاران دوران دفاع مقدس داده شد. حس عجیب و غریبی بود که هم غم را در وجودت حس کنی و هم به خودت یادآوری کنی که امیر نباید به مرگ طبیعی می رفت. او باید شهید می شد. حقش همین بود ... مگر مزد جهاد غیر از شهادت است؟!

همان روز در جشن ازدواج فرزند یکی از سرداران شهید و از سرآمدان شهدای تخریب خبر را شنیدم. اول جمله ای که به زبان آوردم این بود که امیر به حق خود رسید. این بار قصر شیرین مشهد امیر شد و از پیکرش هم چیزی نماند.

سال 62 که او را در میان نیروهای گردان تخریب در جنوب دیدم از قدیمیهای تخریب و معروف به "برادر امیر" بود که احترامش می کردند. چهره آفتاب خورده، قد نسبتا کوتاه، لبخند بر لب، تواضع و افتادگی، کم حرفی و پایی که در وقت راه رفتن کمی می لنگید چیزهایی بود که در برخورد اول با او در ذهنت جا می گرفت. رفیق شدن با او هم خیلی زمان لازم نداشت.

امیر اسدی از اهالی گنبد، بچه محل کوی کارمندان. وقتی سال سوم دبیرستان بود در مهر60 وارد جبهه شد و تا آخر ماند. آنهایی که با او در همان ایام یا پس از آن از گنبد به گردان تخریب آمدند کم نبودند ولی امیر از ماندگارترین آنها در تخریب شد.

شهید اسدی پس از آموزش تخریب در اهواز وارد عرصه خنثی سازی میادین مین شد در حالی که هنوز معبرزنی و پاکسازی تشکیلات منظم و درستی نداشت. وی نخستین تجربه کاری را در میادین سوسنگرد گذراند و پس از آن وارد عملیات طریق القدس به عنوان نیروی تخریب تیپ ثارالله شد. پس از آن در فتح المبین تجربه دیگری کسب کرد و اولین جراحت ها بر جسم او با ترکشهای مین سوسکی نشست.

شهدا

شهید امیر اسدی در کنار شهید علیرضاعاصمی

اصلا قصه امیر با این مین شنیدنی است. بارها در جریان شناسایی یا پاکسازی، مین سوسکی عمل کرد و یکی از نیروها شهید شد و ترکشی از آن هم بر بدن امیر نشست. اصلا امیر معروف شده بود که نیروها را با خود می برد آنها را شهید می کند و خود را مجروح! مثل رفتن او و حسن نوری در روز سیزده فروردین 63 برای شناسایی میادین چزابه که مین سوسکی عمل کرد و حسن شهید شد و امیر راهی بیمارستان شهربانی آن زمان در خیابان بهار... البته پیش از اینها یک پای خود را در پاکسازی میادین منطقه پاسگاه زید در ایام پس از عملیات رمضان از دست داده بود که گاهی در مواجهه با بچه های کوچک با خنده می گفت: صدام پایم را گاز گرفته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۲
محمود جانقربانی

• ـ با کی داری لج می‌‌‌کنی؟! آخه برادر من! رفیق من! نوکرتم! نه تو و نه سایر رزمندگانی که در جبهه جنگ بودید آن ‌‌‌قدر قدر و منزلتتان بالا نیست که جزء اصحاب امام حسین (ع) باشید؛ و نه امام حسین (ع) و یارانش شأن و منزلتشان این ‌‌‌قدر پایین، که تا اسم کربلا بیاد، حضرت آقا برایشان صحنه‌‌‌های جبهه‌‌‌های جنگ خودمان تداعی بشه!

سید در حالی که رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود با بغضی گفت:

وداع

ببین دکتر جان!

مجید با خشمی نهفته در صدایش، صحبت سید را قطع کرد و گفت: دکتر و زهرمار! مگر من غریبه‌‌‌ام که دکتر، دکتر می‌‌‌گی؟ من همرزم سابقتم؛ رفیق بیست ساله‌‌‌ات. من همان مجیدی هستم که پا به پای تو جوانی‌‌‌ام را تو جبهه‌‌‌ها گذراندم.

سید با خنده حرف مجید را قطع کرد و ادامه داد: خیله خب! مجید جان! همرزم گذشته! هم بزم دیروز و پزشک معالج امروزم! من غلط بکنم که خودم را با آن بزرگواران مقایسه کنم.




مجید حرف‌‌‌های سید را قطع کرد و گفت: پس چرا هر وقت صدای روضه اهل بیت(س) را می‌‌‌شنوی از حالت طبیعی خارج می‌‌‌شوی و می‌‌‌زنی به جاده خاکی!؟ می‌‌‌دانی، دیگر مویرگ‌‌‌های مغزت کشش این‌‌‌همه فشار را ندارند! اگر این رویه ادامه پیدا کند، سکته مغزی می‌‌‌زنی و فاتحه!

سید با لبخند پاسخ داد: من که از خدا می‌‌‌خوام.

مجید دوباره چهره‌‌‌اش بر افروخته شد و با عصبانیت گفت: لابد این را هم می‌‌‌دانی که ادامه این روند یعنی خودکشی!

پسر خوب! من هم مثل تو خالی را که قناسه‌‌‌چی عراقی بین دو ابروی دوستانمان گذاشته، دیدم! همان رگ گردن قطع شده محسن را که تو بوسیدی، من هم بوسیدم. به اندازه تو هم باید از آهن ربا فاصله بگیرم؛ اما تمام آن مشکلات و سختی‌‌‌ها و مصیبت‌‌‌هایی را که ما در جبهه کشیدیم، یک هزارم وقایع کربلای حسین(ع) نمی‌‌‌شود. آخه با چه زبانی به تو حالی کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
محمود جانقربانی

تو گودال گیر افتاده بودیم و دشمن پی ‌درپی آتش می‌ریخت. دل رو زدیم به آتش و از دهانه گودال بیرون آمدیم. کمی که رفتیم منور‌های دشمن هوا را روشن کرد. چند لحظه گذشت. ما به زمین چسبیده بودیم. کم‌کم تعداد منور‌ها بیشتر

و بیشتر شد. خستگی و تشنگی شب قبل از عملیات و بی‌خوابی، خواب خوشی زیر نور منور برامون تدارک دیده بود.


عملیات









گفتم: بیا نبض منو بگیر تا بتونیم ساعت‌ها و ثانیه‌ها رو بشمریم. البته خیلی آرام حرف می‌زدیم. شروع کردیم به شمردن ثانیه‌ها. هر ثانیه که می‌گذشت، یک یا زهرا(س) می‌گفتیم تا اینکه از گرسنگی خوابمان برد.

سه نفر بودیم. اسماعیل گفت: کارمان تمامه؛ اینها دست بردار نیستن تا صبح یه ‌ریز منور می‌زنند. تا ما را نزنند دلشان خنک نمیشه. گفتم: که چی بلند بشیم زیر نور منور‌ها برقصیم، چند صد متری ما سنگر آتشبار دشمن کاملاً روی ما دید داشت. تنها راه فرار فقط تاریکی مطلق بود و بس. از شانس خوبمان کمی فرورفتگی زمین باعث شده بود زیر نور منور دیده نشیم. دیگه کم‌کم چشممان داشت گرم می‌شد و تنمان هم وامی‌رفت که گفتم: اسماعیل، اگه اینطوری پیش بره اسیر می‌شیم. من نمی‌خوام اسیر بشم، یا شهادت یا سعادت. اسماعیل گفت: سعادت دیگه چیه؟! گفتم: راستش خودم هم متوجه نشدم چی گفتم، می‌خواستم یه طوری تو اون خستگی زیر نور منور خوابمان نبرد. گفتم: پس بیا دونفرمان بخوابه یکی بیدار بمونه و کشیک بده، منورها که خاموش شد، دَر بریم. بعثی‌ها دست بردار نبودن. اصلاً نمی‌ذاشتن منور‌ها خاموش بشن. منور پشت منور. اسماعیل بیدار ماند و ما خوابیدیم. آفتاب داغ جنوب... آرام ما را رو بیدارکرد. گفتم: هیچی همونی که نمی‌خواستیم شد. عراقی‌ها را به وضوح می‌دیدیم و حتی بلغور کردنشان را مثل قورباغه تو شالیزار می‌شنیدیم... گفتم حالا باید اینجا به زمین بچسبیم تا شب بشه سرمان را بلند کنیم. مگه وقت می‌گذشت! اون هم روز‌های بلند تابستان! از طرفی دلواپس بچه‌های دسته مقداد بودیم که دنبالمان نگردن... از یه طرف هم ترس اینکه توپخانه خودی بخواد رو سر عراقی‌ها آتش بریزه. توی دلم ریخت که اگه با گلوله‌های خودمان کشته بشیم دیگه نه میشه شهادت نه میشه سعادت.

گفتم: اسماعیل می‌دانی چیه؟ گفت: بگو. گفتم: یه روز رفتم آرایشگاه پسر عموم. به او می‌گفتیم شیخ علی؛ البته شیخ نبود، همین ‌طوری به اون لقب شیخ داده بودیم. آخه یه چند روزی رفته بود طلبگی ،دیده بود که سخته فرار کرده بود. گفتم: شیخ، بیکاری؟ گفت: خوب هیچ کس نیست که بخوام اصلاحش کنم. گفتم: پس من چی‌ام؟ گفت: برو بابا تو هم مثل هیچ کسی. تازه از هیچ کس هم دردسرت بیشتر. گفتم: یعنی چه پسر عمو! نسیه چیه، بیا. صد تومانی را درآوردم و نشونش دادم. کرد تو جیبم و گفت: همون هیچ کس باشی بهتره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۳
محمود جانقربانی



http://farsi.khamenei.ir/ndata/home/1393/139307031548595f2.jpg

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gifزنی که تمام هستی‌اش را به جبهه فرستاده بود + فیلم
من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه‌ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه‌هایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونه‌های بسیار ظریفِ استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست، اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است.
این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و می‌گویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود؛ اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمی‌توانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد می‌گویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و می‌خواستم برای بچه‌هایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم ۵۰ رزمنده را در سه ماه خرج دهد، من هم باید همین‌ها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
محمود جانقربانی

لحظه ای آرام وقرار نداشت شبا نه وبه قصد آوردن آب بیرون رفت  مشکش را پرکرد بلند شد نگاهی به اطراف انداخت،  گویی راه را گم کرده چاره ای نبود بایدراهی می شد  اما هیچ وقت به مقصد نرسید کم کم هوا روشن می شد ولی هیچکس ازماجرای دیشب خبرنداشت، چندی گذشت ،خبری از اونشد حالا سالهاست، ازکوچه ای می گذریم که روی تا بلوی  آن نوشته شده 

جاویدالا اثر سید عباس ندیمی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۲
محمود جانقربانی



بسم رب الشهدا

دیدن چند باره آژانس شیشه ای بعض دیالوگ ها را در ذهنم ثبت کرده 

این روز ها که فراموش شده بعضی چیزا

باید مرور کرد

حاج کاظم : من خیبری ام...  اهل نی و هور و آب .... خیبری ساکته.... دود نداره ... سوز داره...

زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

حاج کاظم :  فکر می کنید بیشتر از این برج هایی که می سازند خرج می تراشیم

بهتر نیست جلو چشمتون باشیم 

یا بریم تو موزه یا باغ وحش

.....

میدونی یه گردان بره یه خط گروهان برگرده یعنی چی

میدونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی

میدونی یه دسته بره و خط نفر برگرده یعنی چی ....

و....

وقتی طرف ( سلحشور )  با تمام پر رویی گفت :

یعنی دیگه کسی به اسم کاظم و عباس وجود خارجی ندارند و دست رو رو دست زد و رفت 

و اصغر گفت :

اصلا مساله ی عباس ، مساله ی همه ی ماست ، اصلا این امنیت ممیت که شما از اون دم می زنید از برکت وجود عباس ماست .


زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

و عباس با لهجه مشهدی : حاجی مو شرمنده ام . خدا مرگم می داده بود این روز ها رو نمی دیده بوددوم .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۱
محمود جانقربانی