اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)


هورالعظیم، جزیره مجنون/اسفند 1363/ عملیات بدر /پیکر پاک شهید غلامرضا نامدار محمدی توسط امدادگران به پشت جبهه منتقل می شود. او عکاس مجله‌ی امید انقلاب بود که در منطقه عملیاتی بدر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده است


لحظه شهادت یک خبرنگار /عکس
مسعود شجاعی طباطبایی هنرمند جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است که هر از چند گاهی با انتشار تصاویر و دل‌نوشته‌های کوتاه اما زیبایی یاد دفاع مقدس را زنده می‌کند. مطلبی که ملاحظه می کنید مربوط به عکاس شهید غلامرضا نامدار است:

هورالعظیم، جزیره مجنون/اسفند 1363/ عملیات بدر /پیکر پاک شهید غلامرضا نامدار محمدی توسط امدادگران به پشت جبهه منتقل می شود. او عکاس مجله‌ی امید انقلاب بود که در منطقه عملیاتی بدر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده است.



 

برای مشاهده تصویر در اندازه واقعی روی آن کلیک کنید.

 

کبوتران جلد حرم عشق را ببین که چه عاشقانه در پی معبود خویش به وصال رسیدند. چگونه می توان کبوتر را از پرواز نهی کرد، او تنها پرواز می داند. مگر می توان برای رسیدن به معشوق از جان نگذشت، جان برای عاشق، بهایی ناچیز است. برای دیدار عزیزترین موجود عالم هستی هدیه ای ناقابل است. در اینجا قافله‌ی نور چه زیبا راه کربلا را یافته و در جستجوی اسرار حق در سرخی شفق و در افق خونین عاشورا در رکاب امام عشق به شهادت رسیده است. بگذار اسرار حق فاش شود تا بدانند آن که مسجود ملائکه است، حسین است و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه ی خلقت حسین است سجده کردند.

بعد از هزار و چهارصد سال، چگونه راهیان کربلا، شیدا و عاشق، شفق را دیدند و به خون نشستند تا بگویند کربلا همچنان زنده است و عاشورا در قلب زمان همچنان می تپد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۰۹
محمود جانقربانی

وقتی جوان گنبدی اسطوره فداکاری می شود

 

دو سال پیش در ششم اردیبهشت 86 در روز میلاد امام حسن عسکری(ع) مزد جهاد یکی دیگر از یادگاران دوران دفاع مقدس داده شد. حس عجیب و غریبی بود که هم غم را در وجودت حس کنی و هم به خودت یادآوری کنی که امیر نباید به مرگ طبیعی می رفت. او باید شهید می شد. حقش همین بود ... مگر مزد جهاد غیر از شهادت است؟!

همان روز در جشن ازدواج فرزند یکی از سرداران شهید و از سرآمدان شهدای تخریب خبر را شنیدم. اول جمله ای که به زبان آوردم این بود که امیر به حق خود رسید. این بار قصر شیرین مشهد امیر شد و از پیکرش هم چیزی نماند.

سال 62 که او را در میان نیروهای گردان تخریب در جنوب دیدم از قدیمیهای تخریب و معروف به "برادر امیر" بود که احترامش می کردند. چهره آفتاب خورده، قد نسبتا کوتاه، لبخند بر لب، تواضع و افتادگی، کم حرفی و پایی که در وقت راه رفتن کمی می لنگید چیزهایی بود که در برخورد اول با او در ذهنت جا می گرفت. رفیق شدن با او هم خیلی زمان لازم نداشت.

امیر اسدی از اهالی گنبد، بچه محل کوی کارمندان. وقتی سال سوم دبیرستان بود در مهر60 وارد جبهه شد و تا آخر ماند. آنهایی که با او در همان ایام یا پس از آن از گنبد به گردان تخریب آمدند کم نبودند ولی امیر از ماندگارترین آنها در تخریب شد.

شهید اسدی پس از آموزش تخریب در اهواز وارد عرصه خنثی سازی میادین مین شد در حالی که هنوز معبرزنی و پاکسازی تشکیلات منظم و درستی نداشت. وی نخستین تجربه کاری را در میادین سوسنگرد گذراند و پس از آن وارد عملیات طریق القدس به عنوان نیروی تخریب تیپ ثارالله شد. پس از آن در فتح المبین تجربه دیگری کسب کرد و اولین جراحت ها بر جسم او با ترکشهای مین سوسکی نشست.

شهدا

شهید امیر اسدی در کنار شهید علیرضاعاصمی

اصلا قصه امیر با این مین شنیدنی است. بارها در جریان شناسایی یا پاکسازی، مین سوسکی عمل کرد و یکی از نیروها شهید شد و ترکشی از آن هم بر بدن امیر نشست. اصلا امیر معروف شده بود که نیروها را با خود می برد آنها را شهید می کند و خود را مجروح! مثل رفتن او و حسن نوری در روز سیزده فروردین 63 برای شناسایی میادین چزابه که مین سوسکی عمل کرد و حسن شهید شد و امیر راهی بیمارستان شهربانی آن زمان در خیابان بهار... البته پیش از اینها یک پای خود را در پاکسازی میادین منطقه پاسگاه زید در ایام پس از عملیات رمضان از دست داده بود که گاهی در مواجهه با بچه های کوچک با خنده می گفت: صدام پایم را گاز گرفته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۲
محمود جانقربانی

• ـ با کی داری لج می‌‌‌کنی؟! آخه برادر من! رفیق من! نوکرتم! نه تو و نه سایر رزمندگانی که در جبهه جنگ بودید آن ‌‌‌قدر قدر و منزلتتان بالا نیست که جزء اصحاب امام حسین (ع) باشید؛ و نه امام حسین (ع) و یارانش شأن و منزلتشان این ‌‌‌قدر پایین، که تا اسم کربلا بیاد، حضرت آقا برایشان صحنه‌‌‌های جبهه‌‌‌های جنگ خودمان تداعی بشه!

سید در حالی که رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود با بغضی گفت:

وداع

ببین دکتر جان!

مجید با خشمی نهفته در صدایش، صحبت سید را قطع کرد و گفت: دکتر و زهرمار! مگر من غریبه‌‌‌ام که دکتر، دکتر می‌‌‌گی؟ من همرزم سابقتم؛ رفیق بیست ساله‌‌‌ات. من همان مجیدی هستم که پا به پای تو جوانی‌‌‌ام را تو جبهه‌‌‌ها گذراندم.

سید با خنده حرف مجید را قطع کرد و ادامه داد: خیله خب! مجید جان! همرزم گذشته! هم بزم دیروز و پزشک معالج امروزم! من غلط بکنم که خودم را با آن بزرگواران مقایسه کنم.




مجید حرف‌‌‌های سید را قطع کرد و گفت: پس چرا هر وقت صدای روضه اهل بیت(س) را می‌‌‌شنوی از حالت طبیعی خارج می‌‌‌شوی و می‌‌‌زنی به جاده خاکی!؟ می‌‌‌دانی، دیگر مویرگ‌‌‌های مغزت کشش این‌‌‌همه فشار را ندارند! اگر این رویه ادامه پیدا کند، سکته مغزی می‌‌‌زنی و فاتحه!

سید با لبخند پاسخ داد: من که از خدا می‌‌‌خوام.

مجید دوباره چهره‌‌‌اش بر افروخته شد و با عصبانیت گفت: لابد این را هم می‌‌‌دانی که ادامه این روند یعنی خودکشی!

پسر خوب! من هم مثل تو خالی را که قناسه‌‌‌چی عراقی بین دو ابروی دوستانمان گذاشته، دیدم! همان رگ گردن قطع شده محسن را که تو بوسیدی، من هم بوسیدم. به اندازه تو هم باید از آهن ربا فاصله بگیرم؛ اما تمام آن مشکلات و سختی‌‌‌ها و مصیبت‌‌‌هایی را که ما در جبهه کشیدیم، یک هزارم وقایع کربلای حسین(ع) نمی‌‌‌شود. آخه با چه زبانی به تو حالی کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
محمود جانقربانی

تو گودال گیر افتاده بودیم و دشمن پی ‌درپی آتش می‌ریخت. دل رو زدیم به آتش و از دهانه گودال بیرون آمدیم. کمی که رفتیم منور‌های دشمن هوا را روشن کرد. چند لحظه گذشت. ما به زمین چسبیده بودیم. کم‌کم تعداد منور‌ها بیشتر

و بیشتر شد. خستگی و تشنگی شب قبل از عملیات و بی‌خوابی، خواب خوشی زیر نور منور برامون تدارک دیده بود.


عملیات









گفتم: بیا نبض منو بگیر تا بتونیم ساعت‌ها و ثانیه‌ها رو بشمریم. البته خیلی آرام حرف می‌زدیم. شروع کردیم به شمردن ثانیه‌ها. هر ثانیه که می‌گذشت، یک یا زهرا(س) می‌گفتیم تا اینکه از گرسنگی خوابمان برد.

سه نفر بودیم. اسماعیل گفت: کارمان تمامه؛ اینها دست بردار نیستن تا صبح یه ‌ریز منور می‌زنند. تا ما را نزنند دلشان خنک نمیشه. گفتم: که چی بلند بشیم زیر نور منور‌ها برقصیم، چند صد متری ما سنگر آتشبار دشمن کاملاً روی ما دید داشت. تنها راه فرار فقط تاریکی مطلق بود و بس. از شانس خوبمان کمی فرورفتگی زمین باعث شده بود زیر نور منور دیده نشیم. دیگه کم‌کم چشممان داشت گرم می‌شد و تنمان هم وامی‌رفت که گفتم: اسماعیل، اگه اینطوری پیش بره اسیر می‌شیم. من نمی‌خوام اسیر بشم، یا شهادت یا سعادت. اسماعیل گفت: سعادت دیگه چیه؟! گفتم: راستش خودم هم متوجه نشدم چی گفتم، می‌خواستم یه طوری تو اون خستگی زیر نور منور خوابمان نبرد. گفتم: پس بیا دونفرمان بخوابه یکی بیدار بمونه و کشیک بده، منورها که خاموش شد، دَر بریم. بعثی‌ها دست بردار نبودن. اصلاً نمی‌ذاشتن منور‌ها خاموش بشن. منور پشت منور. اسماعیل بیدار ماند و ما خوابیدیم. آفتاب داغ جنوب... آرام ما را رو بیدارکرد. گفتم: هیچی همونی که نمی‌خواستیم شد. عراقی‌ها را به وضوح می‌دیدیم و حتی بلغور کردنشان را مثل قورباغه تو شالیزار می‌شنیدیم... گفتم حالا باید اینجا به زمین بچسبیم تا شب بشه سرمان را بلند کنیم. مگه وقت می‌گذشت! اون هم روز‌های بلند تابستان! از طرفی دلواپس بچه‌های دسته مقداد بودیم که دنبالمان نگردن... از یه طرف هم ترس اینکه توپخانه خودی بخواد رو سر عراقی‌ها آتش بریزه. توی دلم ریخت که اگه با گلوله‌های خودمان کشته بشیم دیگه نه میشه شهادت نه میشه سعادت.

گفتم: اسماعیل می‌دانی چیه؟ گفت: بگو. گفتم: یه روز رفتم آرایشگاه پسر عموم. به او می‌گفتیم شیخ علی؛ البته شیخ نبود، همین ‌طوری به اون لقب شیخ داده بودیم. آخه یه چند روزی رفته بود طلبگی ،دیده بود که سخته فرار کرده بود. گفتم: شیخ، بیکاری؟ گفت: خوب هیچ کس نیست که بخوام اصلاحش کنم. گفتم: پس من چی‌ام؟ گفت: برو بابا تو هم مثل هیچ کسی. تازه از هیچ کس هم دردسرت بیشتر. گفتم: یعنی چه پسر عمو! نسیه چیه، بیا. صد تومانی را درآوردم و نشونش دادم. کرد تو جیبم و گفت: همون هیچ کس باشی بهتره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۳
محمود جانقربانی



http://farsi.khamenei.ir/ndata/home/1393/139307031548595f2.jpg

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gifزنی که تمام هستی‌اش را به جبهه فرستاده بود + فیلم
من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه‌ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه‌هایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونه‌های بسیار ظریفِ استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست، اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است.
این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و می‌گویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود؛ اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمی‌توانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد می‌گویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و می‌خواستم برای بچه‌هایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم ۵۰ رزمنده را در سه ماه خرج دهد، من هم باید همین‌ها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
محمود جانقربانی

لحظه ای آرام وقرار نداشت شبا نه وبه قصد آوردن آب بیرون رفت  مشکش را پرکرد بلند شد نگاهی به اطراف انداخت،  گویی راه را گم کرده چاره ای نبود بایدراهی می شد  اما هیچ وقت به مقصد نرسید کم کم هوا روشن می شد ولی هیچکس ازماجرای دیشب خبرنداشت، چندی گذشت ،خبری از اونشد حالا سالهاست، ازکوچه ای می گذریم که روی تا بلوی  آن نوشته شده 

جاویدالا اثر سید عباس ندیمی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۲
محمود جانقربانی



بسم رب الشهدا

دیدن چند باره آژانس شیشه ای بعض دیالوگ ها را در ذهنم ثبت کرده 

این روز ها که فراموش شده بعضی چیزا

باید مرور کرد

حاج کاظم : من خیبری ام...  اهل نی و هور و آب .... خیبری ساکته.... دود نداره ... سوز داره...

زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

حاج کاظم :  فکر می کنید بیشتر از این برج هایی که می سازند خرج می تراشیم

بهتر نیست جلو چشمتون باشیم 

یا بریم تو موزه یا باغ وحش

.....

میدونی یه گردان بره یه خط گروهان برگرده یعنی چی

میدونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی

میدونی یه دسته بره و خط نفر برگرده یعنی چی ....

و....

وقتی طرف ( سلحشور )  با تمام پر رویی گفت :

یعنی دیگه کسی به اسم کاظم و عباس وجود خارجی ندارند و دست رو رو دست زد و رفت 

و اصغر گفت :

اصلا مساله ی عباس ، مساله ی همه ی ماست ، اصلا این امنیت ممیت که شما از اون دم می زنید از برکت وجود عباس ماست .


زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

و عباس با لهجه مشهدی : حاجی مو شرمنده ام . خدا مرگم می داده بود این روز ها رو نمی دیده بوددوم .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۱
محمود جانقربانی

 

mosabeghe weblog-harfe nab-hemse javidan

پاتوق وبلاگ نویسان استان کهگیلویه و بویراحمد(حرف ناب) به مناسبت فرا رسیدن هفته ی دفاع مقدس در نظر دارد جشنواره ی بزرگ وبلاگی را تحت عنوان"حماسه ی جاویدان" به صورت کشوری برگزار نماید.

 

mosabeghe weblog-harfe nab-hemse javidan

پاتوق وبلاگ نویسان استان کهگیلویه و بویراحمد(حرف ناب) به مناسبت فرا رسیدن هفته ی دفاع مقدس در نظر دارد جشنواره ی بزرگ وبلاگی را تحت عنوان"حماسه ی جاویدان" به صورت کشوری برگزار نماید.

علاقمندان جهت شرکت در این جشنواره می توانند به مطالعه موارد درج شده زیر و ارسال فرم شرکت در مسابقه به دبیرخانه جشنواره، با حضور خود گرمی بخش محفل ما باشند.

این جشنواره به مناسبت حماسه ی جاویدان دفاع مقدس برگزار می شود که مهمترین محور های این جشنواره به شرح زیر می باشد :

* اهداف و محور های جشنواره مسابقه ی وبلاگ نویسی "حماسه ی جاویدان" :

- ایجاد فرصت تأمل و تدبر پیرامون واقعه‌ی دفاع مقدس برای نسل جوان

- تلاش برای بیان هنرمندانه و امروزی ابعاد هفته دفاع مقدس

- تلاش برای اشاعه ذائقه‌ی محتوایی و شنیداری جوانان با موضوع دفاع مقدس

- بررسی و تحقیق درباره‌ی گرایش و نگاه جوانان به حماسه ی دفاع مقدس

تبیین نقش زنان در دفاع مقدس

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۹
محمود جانقربانی

سر از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزیم شده بود برم پابوس آقا ، دوسه روز ی به زمان حرکت  مونده، دلهره  داشتم شاید به خاطر این بود که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدیم ، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم پدر شهیدی که همیشه در  صف های نماز جماعت پیش قدم بود  جلوی  اتوبوس نشسته و در حال  فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های  جلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چند  صندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفری  بی خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۸
محمود جانقربانی

اخلاص در عمل شهدا

در احادیث، داشتن اخلاص، شرط پذیرفته شدن اعمال انسان، معرفی و بر آن تأکید فراوانی شده است. جبرئیل در پاسخ به سؤال پیامبر از تفسیر اخلاص گفت:
مخلص کسی است که از مردم هیچ نخواهد تا خود بدان دست یابد و هرگاه به آن رسید، خشنود شود [و] اگر چیزی نزدش باقی ماند، آن را به دیگران بخشد؛ زیرا کسی که از مخلوق چیزی نخواهد، به عبودیت برای خداوند متعال اقرار کرده است و چون به نیاز خود دست برسد و خشنود شود، از پروردگار خویش خشنود شده است و خداوند نیز از او خشنود میشود و هرگاه چیزی را که به آن رسیده، به دیگران ببخشد، به مرتبه‏ اعتماد بر معبودش رسیده است.1
به گفته خود شیطان، مخلصان از گزند او ایمن هستند2 و تا زمانی که اعمالشان برای خداست، حربه‏های شیطان برای انحراف آنان کارآمد نخواهد بود. خداوند تبارک و تعالی، این تحفه را در دل بندگانی قرار میدهد که دوستشان دارد. اخلاص، تعیین‌کننده رتبه بندگان و نجات‏بخش مؤمنان است.
به فرموده پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ، انسان مخلص چهار نشانه دارد: "قلبی پاک و سالم دارد، اعضا و جوارحش فرمان‏پذیرند، خیرش به دیگران میرسد و از اعمال ناشایست، خوددار است."3 اخلاص در عمل، نشان‌دهنده درستی و صداقت در نیت است. انسان مؤمن، تمام تلاشش این است که رفتار روزانه‌‏اش را برای خدا خالص کند. بنده مخلص کسی است که در انجام دادن اموری مثل خدمت به خلق، انتظار قدردانی نداشته باشد، وظایفش را برای جلب رضای معبودش انجام دهد و یقین داشته باشد که فقط خداوند پاداش بندگان را میدهد. خاطرات شهیدان، سرشار از عطر اخلاص است.
" شهید محمدابراهیم همت
------------------------------------
شهید بزرگوار، محمدابراهیم همت، پیش از عملیات خیبر، در جمع نیروهای لشکر 27 محمد رسول‌الله گفت:
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانه‌روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلّاً از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر این‌طور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.4
شهید عباس بابایی
-------------------------
یکی از هم‌رزمان شهید میگوید: "حدود سال‏های60 ـ 61 بود. پایگاه شکاری هشتم، نامه‏ای از ستاد فرماندهی تهران آمد که خلبانان نمونه را برای دریافت اتومبیل معرفی کنید. شهید بابایی آن روزها فرمانده پایگاه بود. ایشان نامه را دید و دستور پیگیری داد. اسامی تهیه شد. طبق بررسیهای انجام شده، نام بابایی هم در لیست قرار گرفت. اسامی را بردیم پیش شهید بابایی تا نامه و لیست افراد را امضا کند. به محض اینکه نام خودش را دید، خط زد و گفت: "برادر‏! این حق بقیه است، نه من!" گفتم: "طبق بررسیهای ما، شما خودت بیشترین پرواز را داشتی و امتیازت از همه بالاتر است." اما او به جای اسم خودش، اسم فرد دیگری را نوشت و لیست را امضا کرد".5
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۳
محمود جانقربانی