اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نجوای دل در سرزمین» ثبت شده است

قصد دارم در این یادداشت برخلاف رویه معمول و سبک‌های متداول گذشته از سر واژه‌هایی که بیشتر برای خواننده ابهام می‌آفریند، دست بردارم و از مباحث نظری و تحلیلی قدری فاصله بگیرم و با تو که زائر سرزمین نور و معراج مردان بی‌ادعای این ملک هستی، ساده و خودمانی حرف بزنم. آری، می‌خواهم با تو ساده‌تر از آب و زلال‌تر از باران زبان به سخن بگشایم، به شرط آن که دل شفافت را که همچون آینه زنگاری به آن راه ندارد، با من همراه سازی.
روزی که آتش جنگ شعله کشید، تو نبودی و اگر در این سیاره نفس در نفس‌های زندگی می‌آویختی،حجم نگاهت آنقدر کوچک بود که حتی نمی‌توانست لبخندهای آغشته به عشق مادر را در درون گهواره کوچکت قاب بگیرد، اما جوانان آن روز برای این که خیال نازکانه تو در غرش خمپاره‌ها و گلوله‌ها تَرَک بر ندارد، جوانی شان را به جاده‌های پرخوف و خطر جنگ کشاندند. آنان عشق حقیقی را در زیر شنی تانک‌ها تجربه کردند تا به ساکنان زمین بفهمانند که می‌توان عاشقی پیشه کرد و به جاودانگی رسید. آری، تونبودی اما جوانان آن روز با تن به جنگ تانک رفتند تا آرامش و آسایش تو در زیر چکمه‌های تجاوز پژمرده نشود. جوانان آن روز در زیر بارش خمپاره‌ها، پایداری کردند تا زندگی تو پای دارِ تجاوز دشمن جان نبازد و تبسم‌های  کودکانه ات، نگاه شوق انگیزِ مادر را بیاراید. جوانان آن روز، درشعله‌های بی‌رحم جنگ مظلومانه سوختند تا آینده تو نسوزد. آنان فدا شدند تا شما باشید. آنان رفتند تا شما زندگی کنید. در عملیاتی در یک کمین، پای یکی از بچه‌ها روی مین رفت، اگر او فریاد می‌زد، عملیات لُو می‌رفت و چون دیگر نمی‌توانست جلوی فریادش را بگیرد، آنقدر چفیه‌اش را در دهانش فرو کرد که خفه شد.
آنقدر بچه‌ها خفه شدند تا شما خفه نشوید و برای عدالت، ارزش‌ها و آرمان‌هایی که آن‌ها به خاطرش جان دادند، فریاد بزنید. حالا امروز من و تو نباید بگذاریم صدای نسلی که برای استقلال، آزادی و آزادگی نسل‌های بعد از خود قربانی شد، با جسمش خاک شود و این را هم بدانیم آن‌ها که رفتند، الگوهای تمام عیار ایمان و عشق و مردانگی بودند و این الگوهای ممتاز هم فرازمینی نبودند که قابل دست یافتن نباشند. فهمیده و فهمیده‌های سیزده ساله پشت همین میزها و نیمکت‌ها می‌نشستند و برمی‌خاستند، مانند من و تو نَفَس می‌کشیدند؛ یادش بخیر، «غلامرضا علیزاده» جثه کوچکی داشت، نحیف و ضعیف، در کلاس درس کنار خود من می‌نشست، روحی بزرگ داشت و من به جای فراگیری از معلم از او درس می‌گرفتم، برای خدا درس می‌خواند، برای خدا می‌خندید و برای خدا هم شانزدهمین بهار زندگی‌اش را در فروردین سال 66 در پشت خاکریزهای شلمچه، به خون پیوند زد و جاودانه شد.
باز هم بگویم؛ «سیدمصطفی سلوکی»، (15ساله)، گاهی با درس کنار می‌آمد و نمی‌آمد! اما  نمراتش عالی بود، کمی هم شلوغ مدرسه بود، اما معرفت داشت و مردانگی و فهمی که سال‌ها از سنش بزرگتر می‌نمود!... و امروز سطر سطر وصیتنامه آغشته به خون او دیوانی از عشق است و شعور که همه مدعیان را به تأمل وا می‌دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۶
محمود جانقربانی