اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

اهلِ یقین

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهلِ یقین است .امام (ره)

برای شهید حاج محمد ابراهیم همت


     محمد! گلم! یادم می آید فصل بهار بود که می آمدی به دامنم. بهارنارنج و ترنج. بهار باران و شکوفه، بهار نسیم و شبنم. بهار بود که طعم اولین لبخندت را از غنچه های گل سرخ چیدم و گریه هایت را شبیه باران یافتم. بهار بود که از افق شانه هایت سپیده دم طلوع کرد و نگاهت به آسمان پیوند خورد و مثل نسیم سبک از پنجره های آبی گذشتی و با گل های اقاقی پلک گشودی و روبه روی هزار دشت شقایق گام هایت آغاز شد. محمدم! آن روزها که من و تو یکی بودیم و همه بی قرار آمدن تو بودند و تو از من نفس می گرفتی، در یکی از روزها من و تو همسفر شدیم و در راه جاده ای سرخ زائر آن سوی فرات شدیم. آن سفر که تو هنوز در دامن من نشکفته بودی من و تو زائر شدیم. زائر حرم مظلومیت! زائر حرم وفا! زائر حرم تشنگی! آن سفر با هم گریستیم و ناله کردیم و دل هامان را کبوتری کردیم تا سال ها زائر گلوهای تشنه باشند و تو به دنیا نیامده به دریای خون پیوستی!
    
    اینجا جزیره مجنون است. اینجا کانال ها پر از پرنده های پرپر است. اینجا همه به دنبال لیلای خویش می گردند. همه آسمان مهمان این جزیره است. همه لیلاوار شعر جنون می سرایند. چشمه ها به هواداری گلوهای تشنه برخاسته اند. درخت ها به سجود پیشانی های برخاک رفته به قیامند. از طلاییه آتش و خون می روید. هر لحظه احتمال پرنده شدن است. به همه گفته اند: فکر برگشت نباشید. تو و یارانت پا به پای تک و پاتک عراقی ها آمده اید. اما طلاییه باز هم از تو یار می گیرد و گل. هیچ راهی وجود ندارد. تو و لشکرت ماموریت داشتید پل طلاییه را به تصرف درآورید. بچه ها همان شب اول از پل گذشتند. فردای آن روز عراقی ها پاتک زدند. آن هم چه پاتک هایی! ارتباط با عقبه خیلی سخت بود. ماندن ساده نبود. مجبور شدند برگردند. در منطقه عملیاتی شما کانال آب خیلی بزرگی بود که باید پل می انداختید و از روی آن رد می شدید. ولی این از نظر نظامی غیرممکن بود و تو این را می دانستی اما گفتی: باید از این منطقه عبور کنیم، این دستور است. محمدم! هنوز از یاد نبرده ام. آن روز خسته بودی. مرتضی قربانی در جزیره کنارت بود. به او گفتی: یک نفر را بفرست جلو ببین چه خبر است؟ و او در جوابت گفت: دیگر کسی را ندارم بفرستم. معطل نکردی . خودت سوار موتور شدی رفتی جلو! آمدی کنار بچه ها که دلت برای آن ها تنگ شده بود. همگام با آن ها شروع کردی به شلیک آر پی جی، آب نبود. همه تشنه بودند. این وضعیت تو را ناراحت می کرد. سوار یکی از پل های شکسته شدی و با دست شروع کردی به پارو زدن. تا آمدی وسط هور که آبش زلال بود قمقمه ها را پرکردی و به بچه ها رساندی.
    عملیات خیبر که شروع شد اسفندماه بود و نزدیک عید. عملیات در جزیره گره خورده بود. خیلی از یارانت همچون پرستوهای مهاجر به آسمان ها کوچیده بودند. باید مقاومت می کردند و جزیره را حفظ می کردند. مادرت می گوید: پنج روز مانده به عید خبر شهادتت را آوردند. اما به او چیزی نمی گویند. فردا صبح برادرت خبر شهادت تو را به او می گوید و غریبانه ناله سر می دهد: همانی شد که خودش گفت. بعد می خواهد تو را برای آخرین بار ببیند. اما نمی گذارند. چون صورتت از بین رفته بود و یک دستت هم قطع شده بود. اما او همچنان اصرار می کرد. آخر سر برادرت او را می آورد بالای سر تو و جهت اطمینان یافتن انگشت سوم دست راستت که در کوچکی لای چرخ گوشت گیر کرده بود به او نشان می دهند. آن گاه دلش آرام می گیرد. آخرین حرفش را کنار پیکر تو این گونه زمزمه می کند: یا حسین! این بچه را خودت به من دادی حالاهم دارم تقدیمت می کنم. بی حساب شدیم. از من راضی باش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۷
محمود جانقربانی
بسم رب الشهدا

دیدن چند باره آژانس شیشه ای بعض دیالوگ ها را در ذهنم ثبت کرده 

این روز ها که فراموش شده بعضی چیزا

باید مرور کرد

حاج کاظم : من خیبری ام...  اهل نی و هور و آب .... خیبری ساکته.... دود نداره ... سوز داره...


زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

حاج کاظم :  فکر می کنید بیشتر از این برج هایی که می سازند خرج می تراشیم

بهتر نیست جلو چشمتون باشیم 

یا بریم تو موزه یا باغ وحش....

میدونی یه گردان بره یه خط گروهان برگرده یعنی چی

میدونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی

میدونی یه دسته بره و خط نفر برگرده یعنی چی ....

و....

وقتی طرف ( سلحشور )  با تمام پر رویی گفت :

یعنی دیگه کسی به اسم کاظم و عباس وجود خارجی ندارند و دست رو رو دست زد و رفت 

و اصغر گفت :

اصلا مساله ی عباس ، مساله ی همه ی ماست ، اصلا این امنیت ممیت که شما از اون دم می زنید از برکت وجود عباس ماست .


زجر آور ترین دیالوگ :   دوره ت گذشته مربی ...............

و عباس با لهجه مشهدی : حاجی مو شرمنده ام . خدا مرگم می داده بود این روز ها رو نمی دیده بوددوم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۱۹
محمود جانقربانی


ستارگان خاک - هفتمین یادواره شهدای بسیج مسجد امام سجاد(ع) برگزار شد

یادواره ستارگان خاک در منطقه دارالشهدا تهران در حالی برگزار شد که حالات معنوی پدران و مادران معظم شهدا گرما بخش این مراسم بود .


به گزارش خبرنگار قسم از حوزه 249 المهدی (عج)، یادواره شهدای بسیج مسجد امام سجاد (ع) با حضور پدران و مادران شهدا، بسیجیان، هنرمندان و اهالی منطقه برگزار شد. در این مراسم که با قراعت قرآن کریم توسط قاری بین المللی استاد کریم منصوری آغاز گردید با شعر خوانی شاعر اهل بیت صابر خراسانی و پخش کلیپ هایی همراه بود.

سخنران این مراسم آقای محمد حسین صفار هرندی تصریح کرد:  تعداد شهدای دار الشهدای تهران از مناطق دیگر تهران بیشتر است و حتیشهدای منطقه 17 تهران از تعداد شهدای برخی از استان های کشور نیز بیشتر است.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام  با تاکید بر انزجار مردم ایران از اسرائیل گفت: به گفته خود اسرائیلی ها ایران و ایرانی، استخوانی در گلوی اسرائیل است .

در ادامه تصاویر این یادواره با شکوه را مشاهده نمایید:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۱۴
محمود جانقربانی

در این شهر ولابه لای همین هیاهوها ومغازه ها وساختمان های رنگارنگ وسنگ وسرامیک شده ودر دغده های روزمره وتکراری   ودر کوچه پس کوچه هایی که هر کدام مزین به نام شهیدی است از شهدای این مرز وبوم وعده ای داریم هرچند تکراری ولی حسی دارد مانند زیارت ،دیداربا  خانواده  هایی که به حق امام امت در وصفشان فرمود :                                                             

شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زیارت گاه اهل یقین  است

وما امروز  زائر یکی از همین امام زادگانیم شهیدی که به اذن رهبر زمانه اش عازم جبهه های حق علیه باطل شد تا امروز جهان اسلام با اتکا به همین جوانان بیداری اسلامی را رقم بزند وارد کوچه می شویم درب خانه ای قدیمی را می فشاریم مادر شهید خودش درب را باز وبا گرمی از ما استقبال می کند داخا راهرو وبعد اتاقی قدیمی می شویم که حال وهوای خانه های قدیمی را در ذهنمان زنده می کند روی طاقچه وعکسی ازمام  خمینی (ره) ورهبر گذاشته شده وعکش شهید مابینشان قرار گرفته زیر تابلو مادر بساط سماور چای واستکان های لب باریک ونعلبکی های فیروزه ای خودنمایی می کند بوی دارچین پیچیده در خانه هوش از سرت می برد مادر شهید می خواهد که چای تعارف کند که یکی از بچه ها این زحمت را قبول می کند از مادر شهید می خواهیم که کمی از فرزند شهیدش بگوید بعد از کمی مکث می گوید من روضه بودم خانه یکی از همسایه ها که خبر شهادت را می آورند چند استخوان وپیراهن کهنه آن هم بعد از 18 سال دوری این کلمات را مادر شهید رضا قاسمی یرزبان می آورد به عکس رضا روی طاقچه نگاهی می اندازد  وبا لهجه ای ترکی زمزمه هایی را سر می دهد گوئی هنوز با فرزندش دردودل می کند او همه چیز را می بیند وما چیزی جز عکس نمی بینیم  سخنانش را بریده بریده ادامه می دهد ومی گوید از ما خواسته شد که برای شناسایی رضا به معراج شهدا برویم لحظات سختی بود آن شب را تاصبح نخوابیدم فردای آن روز به سمت معراج حرکت کریم من بالای جنازه رضا حاضر شدم دستانم قوت نداشت با ذکر یا      زهرا (س) کفن را باز کردم  استخوان ها هنوز سالم بود به دلم افتاد که او رضای من است از روی جوراب وپیراهنش اورا شناختم دستی روی استخوان هایش کشیدم وتازه آنجا بود که استخوان ها ودل مادر بند بند شد     کمی مکث می کند واز خصوصیات رضا می گوید اهل نماز اول وقت بود ودر مراسم های مذهبی شرکت می کرد همیشه اول وقت در مسجد حاضر بود هم در مسجد امام سجاد فعالیت داشت وهم در مسجد ابوذر اوقات فراغتش    را به امور منزل صرف می کرد انباری را تمیز می کرد وکارهایی از این قبیل وواقعا خانواده دوست بود به حلال وحرام اعتقاد داشت یک روز من روغن سهمیه ای گرفته بودم ویکی دوعدد اضافه آمده بود رضا خیلی ناراحت شد ورو به من کرد وگفت این ها اضافه هستند وخدا را خوش نمی آید شاید به کسانی که محتاج تر هستند نرسد واز من خواهشکرد که همراهش بروم تا روغن ها را به کسانی که مستحق هستند بدهیم با سن کم رفتار ومنشی بزرگ تر از سنش داشت وبه همه مردم محله به ویژه پیرزن ها وپیرمرد های محل کمک می کرد واگر چیزی می خواستند برایشان فراهم می کرد از مادر شهید می خواهیم که ما را سفارش کند کلماتش را باشک در می آمیزد ومی گوید رضای من 15 سال بیشتر نداشت که به فرمان ولی امرش عازم جبهه های حق علیه باطل شد سفارش من به شما تنهااین است  که به نکته مهم در وصیت نامه شهدا که همه به آن سفارش کرده اند عمل کنید وآن هم این است که پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به این نظام آسیبی نرسد رضای من هم فدای همین راه شد خون رضای من رنگین تر از خون قاسم (ع) وعلی اکبر (ع) نبود که فدای     حسین (ع) شدند فرزند من هم مانند شهدای دیگر این راه را ادامه داد واین افتخار را نصیب ما کرد                      .                                                                   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۸
محمود جانقربانی

ستارگان خاک

 

 

دریافت

هفتمین  یادواره شهدای  شهدای مسجد اما م سجاد(ع) با عنوان  ستارگان خاک وبا قصد توسل جستن به امام وشهدا در محله ومسجد    امام سجاد (ع)برگزار می گردد                         .                                                                                                                                                          

 در این یادواره  باحضور مسئولین منطقه ومحله ونمازگزاران وخانواده های معظم شهدا  برگزار می شود در  ابتدای هفته اول یادواره ، غبار روبی قبر شهدا با همت نماز گزارن وبسیجیان و دعای  روح بخش کمیل  پنج  شنبه بعد از نماز مغرب وعشا ء  آغاز می گردد و به استقبال یادواره شهدا می روند در این یادواره سفر زیارتی قم وجمکران ودیدار با مرجع اعظام تقلید حضرت آیته الله جوادی آملی  برای خانواده های معظم شهدا   در نظر گرفته شده است ودرآخر برنامه  اصلی در تاریخ  06/12/92  در شبستان مسجد به عنوان اختتامیه صورت  می گیرددر این   مراسم  ابتدا قاری بین المللی کشور استاد کریم منصوری  به قرائت قرآن می پردازد ودر ادامه   دکتر صفار هرندی  (وزیر محترم دولت نهم ) به ایراد سخنرانی می پردازد  وشاعر جوان وانقلابی صابر خراسانی  اشعاری در وصف شهدا خواهد سرود  برنامه های دیگری همچون تقدیر از خانواده های شهدا ا،جرای سرود از قبیل این برنامه هاست              .                                                                                                                                           .

 

مسجد امام سجاد (ع) در تهران سه راه فلاح امام زاده حسن (ع) نبش خ سجاد شمالی واقع می باشد                                

منطقه 17 تهران 4000 شهید تقدیم نظام نموده است که 52 شهید سهم محله ومسجد امام سجاد (ع) می باشد                     . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۰
محمود جانقربانی
دیدار با امام زادگان عشق

اهل یقین

خانه ای محقر در کوچه پس کوچه های همین شهردر همین نزدیکی ها که به نام یکی از شهدای منطقه مزین شده وعده ای داریم برای دیدار چند دقیقه ای به ساعت 9شب مانده زنگ خانه را می فشاریم مادر شهید نوری به گرمی پاسخ می دهد ودر را می گشاید وارد خانه ی شهید می شویم نبی الله نوری شهیدی که سالگرد شهادتش مهرماه سال شصت است واین بهانه ای شد برای عهد دوباره وچه فرق می کند چند باره باشهیدان  داخل خانه که می شوی پدر شهید را در کنار درب می بینی که در حالی که نز ناحیه کمر ناراحت است ایستاده و از تو به گرمی استقبال می کند همه به احترام اینکه پدر شهید بنشیند می نشینند کمی که نگاهت را بچرخانی عکس شهید نبی الله نوری را روی طاقچه قدیمی خانه می بینی که در دوطرف آن عکس امام خمینی (ره) ورهبر معظم انقلاب قرار گرفته عکس شهید مزین است به دست خط رهبر معظم در مورد شهیدان که می شود فرموده اند می شود راه را با این ستاره ها پیداکرد

مادر شهید در حال درست کردن شربت برای بچه هاست وبرادر شهید نوری وما هرچه می گوییم بگذار ما کارها را انجام دهیم نمی گذارد ومی گوید می خواهم در ثواب پذیرایی از ادامه دهندگان راه نبی الله تلاشی کرده باشم  این را که می شنوی عرق شرم بر پیشانیت می نشیند وشنیدن همین جمله مادر شهید مسئولیت من وامثال من که مدعی ادامه راه شهدا هستیم را دوچندان می کند

قرآن که خوانده می شود از مادر شهید می خواهم که برایمان از نبی الله وخصوصیاتش بگوید مادر شهید به اصرا ما پذیرایی را به برادر شهید می سپارد ومی گوید نبی الله علاقه خاصی به نماز اول وقت ودر کارهای خیر همیشه ثابت قدم بود زمان شاه  وانقلاب در مدرسه ومحله فعالیت هایی از قبیل پخش اعلامیه وعکس امام را برعهده داشت بعد ها هم که در نیروی هوایی به خدمت گرفته شد ه بود باز هم به فعالیت هایش ادامه می داد یک روز با سر وصورت خونی به منزل آمد بعد ها متوجه شدیم که در تظاهرات میدان 17 شهریور شرکت کرده ودر آنجا توسط ساواک مورد اصابت گلوله پلاستیکی قرار گرفته  ولی باز هم به فعالیت در پخش عکس واعلامیه امام خمینی (ره) می پرداخت واقعا عاشق امام بود وبه عکسی که در کنار شهید بود اشاره کرد وگفت همیشه این عکس را قاب کرده در اتاقش می دیدیم نبی الله خانواده دوست هم بود وروزهای تعطیل به امور خانه می پرداخت  پدر شهید ادامه دادمن پیکانی داشتم ونبی الله  جمعه ها آن را چک می کرد چون مکانیک هم وارد بود  مادر شهید ادامه می دهد ومی گوید نبی الله به مشهد رفته بود برای زیارت من خانه نبودم رفته بودم کلاس نهضت وقتی آمدم به من گفتند که نبی الله به منزل آمده واز پدر اجازه رفتن به جبهه را گرفته  منتظر شما هم ماند ولی چون کاروان راهی شده بود اوهم باید می رفت دلش می خواست از شما هم حلالیت بطلبد ولی نیامدید ا واز همه هم خداحافظی کرده ناراحت بودم که چرا ان لحظه خانه نبودم تا اورا ببینم ولی باخودم گفتم حلالش می کنم دوباره که برگشت اورا خوب می بینم پدر شهید ادامه داد چند روز بعد از اعزام نبی الله یکی از همرزمان نبی الله تماس گرفت که من گوشی را برداشتم گفت نبی الله زخمی شده وگفت که شما نگران نباشید دلم به شور افتاد بدون آنکه به منزل ومادرش بگویم راهی جبهه ها شدم ولی در آنجا به من اجازه رفتن به خط را ندادند با کلی خواهش وتمنا توسط یکی از هم رزمان نبی الله متوجه شدم که از ناحیه دست مجروح شده واکنون در بیمارستان صحرایی بستری است خاطر جمع شدم وبه خانه برگشتم واز این ماجرا چیزی نگفتم چند روز بعد خواب مردی سبز پوش را دیدم که با دست به گوشه ای اشاره می کرد خوب که دقت کردم نبی الله را در حالی که نورانی است ولبخندی بر لب دارد را دیدم مرد گفت ناراحت نباش این جایی که به تو نشان دادم جایگاه فرزندت در بهشت است بعد از بیدار شدن دنگاهی به یاعت انداختم نزدیک اذان صبح بود بعد از اذان به دلم افتاد که نبی الله شهید شده بدون آنکه به مادرش چیزی بگویم راهی معراج شهدا رفتم خواب درست بود نام نبی الله در بین شهدا بود خیلی زود ندای وخبر شهادت در محله پیچید وهمه بستگان وهم محلی های نبی الله به معراج می روند آنجا بود که مادر فرزندش را که حسرت دیدارش رامی کشید ببیند نبی الله از ناحیه صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود مادر بی تاب می شود ونبی الله را در آغوش می گیرد ومی بوسد ودر گوشش زمزمه ی مادرانه سرمی دهدبه اینجا که رسید گریه امانش نمی دهد پدر می گوید تشییح باشکوهی توسط هم مسجدی ها وهم محله ای ها صورت می گیرد ودر بهشت زهرا(س) آرام می گیرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۴۰
محمود جانقربانی

سر از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزیم شده بود برم پابوس آقا ، دوسه روز ی به زمان حرکت  مونده، دلهره  داشتم شاید به خاطر این بود که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدیم ، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم پدر شهیدی که همیشه در  صف های نماز جماعت پیش قدم بود  جلوی  اتوبوس نشسته و در حال  فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های  جلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چند  صندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفری  بی خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم کم کم از مسجد ومحل تجمع نمازگزان وخانواده های زائران دور می شد یم ،داخل  اتوبوس مادر میرباقری را دیدم مادر یکی از شهیدان مسجدمون که ماجرای زیبایی در رابطه با امام رضا(ع)داشت وماجرایش عجین شده با امام بود و من هر زمان نام امام رضا (ع) را می شنیدم ناخداگاه به یاد این شهید می افتادم در طول مسیر  ماجرای شهید میرباقری  ذهنم رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شدم ، بالاخره به مشهدومحل اقامت که در  حسینیه ای واقع در کوچه پس کوچه هایی که انتهایش به یکی از خیابان های اصلی  منتهی به حرم  می شد رسیدیم  . مادروخواهرم به قسمت پائینی حسینیه که برای خانم ها مجهز شده بود رفتند  من هم که خیلی بی تاب بودم بعد از اداب اولیه زیارت که از سفارش های امام جماعت مسجد در گوشم مانده بود  به سمت حرم حرکت کردم هنوز هم دلهره داشتم ودر راه ذکر می گفتم تا حرم را جلوی چشمانم دیدم اذن دخول را خواندم وداخل حرم مطهر شدم واقعا زیبا بود گویی بهشت در پیش رویم بودم غم هام رو فراموش کرده بودم وهمه غمم شده بود دیدن زریع  ،  از صحن قدس به صحن  دیگر وداخل شبستان شدم خیلی شلوغ بود بعد از زیارت ونماز به داخل حیاط صحن گوهرشاد آمدم وناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشستم محو در زیبایی کاشی کاری وگنبد صحن گوهرشاد بودم که صدای لا الا الله نظرم را جلب کرددر گوشه ای از صحن  جمعیتی انبوه داخل شده و تکبیر گووبه سمت حرم در حرکت بودند کمی جلوتر رفتم، مردم جنازه ای را برای طواف وتبرک به داخل صحن گوهرشاد آورده بودند، ناگهان به یا د ماجرای تشیح جنازه میرباقری افتادم  ماجرا برمی گشت به سالها پیش سالهایی که کسی فکرش را هم  نمی کردکه  در محله شان فرزندی به دنیا بیاید که بعد ها باعث خیروبرکت محله شه ومردم حاجتشون رو از او بگیرند . در جنوب تهران ودر نزدیکی مسجد سجاد (ع) ومحله ای که به نام پر برکت مسجد، محله سجاد{1}  نام گرفته بود، خانواده ای  زندگی میکرد ،  که از قشر  متوسط ومتدین بودند.پدرخانواده در نهایت زهد و قناعت می زیست و همواره خانواده  اش رابه دینداری  سفارش می کرد. آنها بعد از مدتی صاحب فرزند پسری می شوندو نام پسر قاسم می گذارند، قاسم بچه عجیبی بود وکارهایی می کرد که با سن وسال کم او مطابقت نداشت او دوران کودکی را پشت سر می گذاشت که تحولاتی در ایران شروع می شود که بعد ها انقلاب اسلامی  نام می گیردقاسم  در مدرسه و مسجد به فعالیت های سیاسی می پرداخت وهمین امر باعث رفت وآمد بیشتر ش  با بچه های مسجد شده بود تا اینکه انقلاب اسلامی توسط امام خمینی (ره) صورت گرفت او هم مانند دیگران عاشق وگوش به فرمان امام شده، وبه جمع یاران امام امت می پیوندد  او علاقه خاصی  به اهل بیت (ع)وبویژه امام رضا (ع) داشت و بعد از شنیدن ماجرای شفا پیداکردنش توسط امام رضا(ع) ارادتش به امام دوچندان کرده بود ماجرابه کودکی اش  برمی گشت قاسم در کودکی زمانی که پنج سال بیشتر نداشت دچار فلج اطفال می شود  وهمه دکتر ها جوابش می کنند مادرش هم  که زن باخدایی بود هرشب به مسجد محل  می آمد ودر خلوت خود برای فرزندش دعا می کرد  یک روزی که در گوشه مسجد درحال دعا ودل شکسته بود به امام رضا(ع)  توسل و نذر کرد که اگرپسرش شفا بیدا کنداورا در راه  دفاع از اسلام نذر کند . چندروز بعد او را به اصرار مادرش به  مشهد مقدس می برند قاسم درصحن گوهر شاد و بین نماز ظهروعصر بودکه شفا یش راازامام رضا (ع) می گیرد. سالها از این ماجرا گذشته بود  وانقلاب اسلامی توسط امام خمینی  صورت گرفته ومردم  طعم شیرینی انقلاب اسلامی را نچشیده بود ند که جنگ بر کشور تحمیل می شه و امام امت که همه وجود قاسم وهم مسجدی هایش ومردم بود دستور جهاد می ده وامتحانی سخت تر  در پیش روی جوانان تازه انقلاب کرده والبته سربلند بیرون آمده قرار می گیره قاسم  هم مانند دیگر دوستان بسیجی اش به  جبهه های حق علیه باطل می شتابد  تاهم نذر مادر راادا وهم فرمان امام  را لبیک گوید قاسم هم مانند دیگران  آرزو هایی برای خودوزندگیش داشت یکی از آنها   این بو د که به زیارت کسی که سلامتی اش را از مدیونش بود  برود و لی توفیق زیارت بردلش مانده بود، سیدقاسم در جبهه ها هم به خاطر از خود گذشتگی ومهربانی اش زبان زد خاص وعام بود رزمنده ها  به اوعلاقه مند  بودند .  وواقعا  عاشق اهل البیت (ع)و امام رضا(ع) بود ،. قاسم بالاخره در عملیاتی در فکه   به درجه شهادت نائل می شود خبر شهادتش خیلی زود در محل می پیچد در محل غوغایی می شود همه مردم محل وکسانی که اورا می شناختند در محل ومسجد حاضروآماده استقبال از جنازه اش می شوند  می شوند، اما جنازه اش به خیال ما زمینی ها به اشتباه به مشهد مقدس جایی که تا آخرین لحظه آرزوی زیارتش  را داشت می رود،   ودر حرم امام رضا (ع) طواف کرده وبعد ازبررسی های مجدد مسئولین متوجه اشتباه خود می شوند وبلافاصله جنازه را به تهران ومحله اش بر می گردانند بعد از یک تشیع باشکوه قاسم در گلزار شهدای یافت آباد آرام می گیرد  کسانی که ازماجرا ی سیدقاسم  وامام رضا (ع)خبر داشتند رفتن جنازه میرباقری به مشهد را  رابطه عاشق ومعشوق قلمداد کردند، گویی این ره راهی بود که قاسم را به سوی جاودانگی برد   تا به همگان وفای مولایش رضا (ع) ثابت شودواین رسم عاشقی کسی که نظر کرده ونذر امام رضا(ع) است   وهم اکنون مزارش در گلزار شهدا زیارت گاه عشاق ولایت است .

 چه زیبا فرمود:

رسم عاشق کشی وشیوه شهر آشوبی

                              جامه ای بود که برقامت اودوخته بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۹:۳۸
محمود جانقربانی

لحظه ای آرام وقرار نداشت شبا نه وبه قصد آوردن آب بیرون رفت  مشکش را پرکرد بلند شد نگاهی به اطراف انداخت،  گویی راه را گم کرده چاره ای نبود بایدراهی می شد  اما هیچ وقت به مقصد نرسید کم کم هوا روشن می شد ولی هیچکس ازماجرای دیشب خبرنداشت، چندی گذشت ،خبری از اونشد حالا سالهاست، ازکوچه ای می گذریم که روی تا بلوی  آن نوشته شده 

جاویدالا اثر سید عباس ندیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۳
محمود جانقربانی